فنا

127 32 53
                                    

"تو...اینجا؟...باید بری تهیونگ. پاپا ایندفعه تو رو میکشه"

اشک هام دوباره گونه هام رو‌خیس کردن، تو جای اون ها رو بوسیدی و اجازه دادی شوری شون به لب هات راه پیدا کنه.

"من میدونم کجا تو معرض دوربینا و نگهبونا نیست. فقط هر چیزی که دوست داری رو بردار با هم فرار میکنیم."

فرار؛
چیزی که بعد از پنجمین هم خوابیمون به من پیشنهادش دادی. اما بعد که برات یکم بیشتر از خطر هایی که از سمت پاپا در کمین‌مون بودن گفتم، نظرت عوض شد.

البته بخاطر من، مثل همیشه!

نمیدونم چی باعث‌ شده بود این بار با جرعت بیای و باز حرفش رو پیش بکشی. شاید از دفعه ی اخری که اون رو بیان کردی بودی من رو بیشتر میخواستی، شاید اونشب من رو دوست نداشتی اما روزیکه برای باور دوم بهم گفتیش بهم علاقمه مند بودی. برای همین خطرش رو به جون خریده بودی.

بدون تردید سر تکون دادم و لبخند زدم. به سختی از اون خونه ای که برامون بهشت و جهنم رو ساخته بود دور شدیم.

شبش رو به خونه ی جنگلیی که به گفته ی تو مال دوستت بود رفتیم. کل شب رو به من خیره شده بودی.

"هی! انقد به من نگاه نکن"

"کوکی، بیرحم نباش دلم تنگ شده بود"

همونطور که نیم خیز کنار من دراز کشیده بودی گفتی.

بعد از دقیقه ها سکوت، تلاقی مداوم نگاه تیره رنگت و هر بار فرو ریختن قلبم بالاخره خوابم برد. یک جایی بین خواب و بیداری بودم که زمزمه های تو رو کنار گوشم حس کردم. اما نفهمیدم چی میگی، هیچوقت نمیفهمم!

صبح بعدش زودتر از تو بیدار شدم و حالا نوبت من بود که به تو خیره شم. زخم کوچیکی روی گونه ی تراشیده ت نقش بسته بود.

حدس میزنم یادگاری اونشب نحس بود. شبی که که برای روزها از نگاه کردن به تو محروم شده بودم. صورتم رو جمع کردم اما با یاد اوری جمله ی اخرت که اون شب گفتی لبخند زدم.

"جونگکوک مال منه"

صدای شکسته و همراه با دردت تو ذهنم اکو میشد.
خیره به تو غرق در افکارِ تو شدم.

"دیگه انقد بهم خیره نشو"

جمله ی اشنایی رو با صدایی که بخاطر خواب عمیقت بم تر شده بود به زبون اوردی. اروم خندیدم و سرت رو به شکمم مالیدی و دست هات رو دور من پییچیدی.

"هنوزم بوی بهشت میدی"

"حالا انگار خیلی هم بهشت رو دیدی!"

Fanaa [VKook]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora