Dreeblissa

1K 89 21
                                    

رابطه‌ای بین فرشته و شاهزاده‌؟
افسانه‌ها میگفتند، زمانی که فرشته‌ای عاشق انسانی شود بال‌هایش را از دست میدهد و روی زمین رها میشود.
شاهزاده کیم نامجون هم حالا رها شده‌ای داشت...


چند ماه قبل.

قسمتی از گوشت را به وسیله‌ی کارد تیز شده تکه تکه میکرد. چنگال فلزی را در گوشت فرو و آن را بالا می‌اورد. لب‌هایش را باز میکرد و بدون زدن هیچ حرفی، غذا را به دندان میکشید.
چند دقیقه را مشغول خوردن بود. درست مانند هر شب.
پشت میز غذا خوری بزرگ و چوبی، در کنار پدرش نشسته بود و همراه خانواده‌اش یعنی، -پدر، مادر و یک برادر و یک خواهرش- شکم سیر میکرد.
شاهزاده کیم نامجون، مردی جوان و شایسته از خاندان بزرگ و اشرافی کره، حالا در کنار خانواده‌اش به رسم هر شب شام میل میکرد. دور میزی چوبی، در سالن غذا خوری این قصر بزرگ و چشم نواز.

لباس‌های رسمی به تن داشت. کتی بلند، به همراه شلواری تنگ که زیبایی بدن ورزیده‌اش را به رخ همگان میکشید و شمشیری دور کمرش...‌ او به خوبی لایق صفت -شاهزاده- بود.
قصر به زیبایی تزئین و پر شده بود. چیدمانی باب میل همسر امپراطور به رنگ‌های کرم و قهوه‌ای. پرده‌های کرم رنگ و نوار های طلایی که دور آنها پیچده شده بودند و لوازم گران قیمت از بهترین چوب درختان جلایی به قصر میبخشیدند.

همه چیز لایق و شایسته‌ی خانواده‌ی سلطنتی بود.
با جویدن آخرین تکه از گوشت‌ کباب شده‌اش از نوشیدنی سرخ رنگ نوشید و طمع انگور های پخته را چشید. با دستمال گوشه‌ی لب‌اش را پاک کرد و با احترام به پدرش گفت.

-شب خوبی داشته باشید پدر. اجازه میدید برای خواب تنهاتون بذارم؟
مرد میانسالی که توسط فرزندانش 'پدر' و توسط مردم سرزمین‌اش 'امپراطور' خطاب میشد در ادامه‌ی سوال ولیعهدش گفت.
-نامجون، امروز باید خسته کننده بوده باشه. بهت افتخار میکنم... به گوش‌ام میرسه تمام روز با کارهای کشور درگیر هستی.

تحسین پدرش لبخندی به لب‌های شاهزاده‌ی جوان هدیه داد. چه چیزی میتوانست خستگی تلاش‌های شبانه روزی‌اش را از بین ببرد؟ قطعا تحسینی از سمت امپراطور... کسی که نامجون او را به عنوان الگو و مردی قهار ستایش میکرد.
شاهزاده از پشت میز کنار رفته و برای تعظیم کمر خم کرد. به سمت پله‌های مارپیچی قصر پا تند کرده و اخرین صحنه‌ای که از خانواده‌ی آرام‌اش به چشم خورد، لبخند روشن مادرش بود.

از کنار پیشخدمت‌ها، گارد سطنتی که درون قصر حضور داشتند و زمین سفید رنگ قصر گذر کرد و پله‌های طلایی رنگ را یکی پس از دیگری زیر پا گذاشت.
شاهزاده‌ی جوان به این قصر خو گرفته بود. قصری بزرگ که هر زمان از روز و شب پر بود از آدم‌های مختلف باعث آرامش خاطرش میشد و پناهی بود برای اخر شب‌ها و بعد از اتمام کارش تا در آن استراحت کند.

NamJin summer pakage Where stories live. Discover now