Arcane

320 32 3
                                    

"حقیقت چیه؟ ما قراره اون رو بسازیم یا این دیوارها، کلمه ها، درختها، بدون اینکه براشون اهمیت داشته باشه، از جای دیگه ای میان؟ اگه تمام حقیقت دروغیه که من باید باورش کنم چی؟ وقتی رویام به حقیقت تبدیل نشد هیچ برگی به احترام مرگ تصاویرم از درخت پایین نمیفته؟
مردِ آبی پوش میچرخید و جلوی پای پسر زانو میزد. شکوفه های پژمرده گیلاس، به احترامش بلند میشدن و روی شنلش جا خوش میکردن. اول چشمهاش، نرم نرم کمون میشدن و بعد، لبهاش به خنده‌ای باز میشد. پسر، غمگین به شعر صورتش، به دستهایی که منتظر سقوط پسر، اطرافش رو احاطه میکردن، و به رقص ملایم موهای کم پشت مرد با نسیم، خیره میموند:
شما خودِ حقیقتید سرورم. همه چیزی که قراره توی زندگیتون موثر باشه، از اینجا نشات میگیره.

دستش به نرمی حرکت میکرد و روی قلب پسر متوقف میشد:
هر نسیمی، اول از قلب شما گذر میکنه.
چشمهای خیس پسر، یخ میبست. لبخند کوچیکی گوشه لبش به دنیا می اومد تا بدرخشه."
- هیونگ میگفت اینجاها رو برای کسی نخونم، مردم حوصله-شون سرمیره؛ راست میگفت، مثل همیشه. حوصله‌سربرترین بخش قصه من، حرفهام بود.
رو به کاغذهای زرد، زمزمه میکرد. صدای خسته‌ش با سکوت کتابخونه ترکیب میشد و به جای دوری سفر میکرد:

- من باهاش مشکلی ندارم. حداقل، سعی کردم اینطوری وانمود کنم. همه این شعرهای طولانی که خط میخوردن، همه این حرفها. ولی نمیشه تا ابد حرف نزنی. یا، نخوای یه بار این کلمه ها رو از زبون کس دیگه ای بشنوی. مگه کلمه ها برای این نوشته نشدن که فریاد بشن؟

بالاخره خسته شد و دراز کشید. سرش روی کتاب نرمی بود. پوست آهو؟ نمیتونست تمرکز کنه. پلکهاش به سختی تکون میخوردن. سربازِ آبی پوش رو تصور میکرد که نزدیک میشد. کتابهای پخش شده کنار پسر رو مرتب میکرد. بی صدا تا کنار گوشش خم میشد، صداش مثل باد توی سرش میپیچید: من اینجام. برای همه کلماتی که قرار نیست گفته بشن، همه فریادها و همه قصه ها.
بالاخره تسلیمِ پلکهای سنگینش شد. آخرین لحظه قبل از خاموشی، زمزمه کرد: اگه فقط همه این دروغها واقعی بود.

***


صبح، قبل از اینکه نورِ جون‌دار تابستونی راهش رو به پشت چشمهای جین پیدا کنه، صداهای جدیدی از خواب بیدارش کردن. به سمت پنجره چرخید و کنار ردیف کتابهای چیده شده پشت پنجره که نیمی از ارتفاعش رو پوشونده بود، جثه ناآشنایی دید. پشتش به پسر بود و کتابی رو از ردیف سوم ورق میزد. موهای کوتاهِ لخت، و اونقدر کم‌پشت که بیشتر به طوسی میخورد. یه تای سربندِ نیلی روی شونه‌اش افتاده بود و زری¬بافیِ تای دیگه، با هر حرکتش، تیره و روشن میشد. جین احساس میکرد این ردایِ آبی، سرشونه‌های پهن، موهای کوتاهِ کمرنگ، و پوست زیتونی، شبیه مردیه که تقریبا یک سال پیش، خودش خلق کرده بود. کیم نامجون، دیدبانی بود که زمستانِ سی و پنج سالگیش پرنسی درحال فرار رو ملاقات میکرد. جیهوانِ هجده ساله، قبل از اینکه توی مراسم ولایتعهدی برادرش شرکت کنه، مخفیانه از قصر خارج شد تا پشت کوهپایه‌های مرزی، دنبال چشمه لته بگرده.

NamJin summer pakage Where stories live. Discover now