Part 05

2.2K 387 34
                                    

جیمین سرشو به شیشه ماشین تکیه داده بود و تا جای ممکن خودشو توی دور ترین نقطه به صندلی راننده قرار داده بود.

یونگی زیر چشمی نگاهی بهش انداخت و با دیدن وضعیتش خنده ای کرد و گفت:«چرا اینجوری نشستی؟»

ولی جیمین جوابی نداد. کلا از وقتی که همو دیدن تا الان که نیم ساعته توی خیابون میگردن باهاش حرفی نزده بود.

حالت چهره یونگی هم با جواب ندادنش عوض شد و جو شوخی رو کنار گذاشت. عذاب وجدانی نداشت که فکر کنید چهره پشیمون به خودش گرفته اتفاقا جدی به خیابونای سئول خیره بود و به جای بی هدف گشتن توی خیابونا این دفعه به سمت خیابون سینسا دونگ روند.

لبشو کمی تر کرد و با همون جدیت گفت:«با حرف نزدنت و نادیده گرفتن من هیچی درست نمیشه امگا»

جیمین اخمی کرد و با چرخوندن چشماش گفت:«میشه فقط خفه شی؟ حوصلتو ندارم»

دوباره زیر چشمی نگاهی بهش انداخت و با همون لحن دستوری خطاب بهش گفت:«باید داشته باشی»

توی اون لحن چی وجود داشت که جیمین با هر بار شنیدنش آب دهنشو قورت میداد و دستاش عرق میکرد. هنوز موضوع اون چشمای عجیبش که وادارش میکنه کارایی که میخوادو انجام بده رو نمیتونست درک کنه که این لحن هم بهش اضافه شد. نکنه چون آلفاس همچین تاثیری داره و راحت به سلطه خودش درش میاره؟ به هر حال هر چی که بود اصلا ازش راضی نبود. دلش نمیخواست هی به حرفاش گوش بده و یجورایی نشون بده که از اذیت شدن توسطش لذت میبره در حالی که اینجور نبود!

ماشین رو دقیقا رو به رو ساختمون نیمه کاره نگه داشت و در حالی که کمربندشو باز میکرد رو به جیمین دوباره با حالت دستوری گفت:«پیاده شو»

قبل از اینکه ذهنش شروع به کار کردن کنه و جواب بده نمیخواد بیاد؛ بدنش حرکت کرد و دستشو به سمت در ماشین برد و با باز کردن در آروم ازش پیاده شد.

شوکه به خودش نگاه کرد و بعد توی ذهنش از خودش پرسید:«واقعا داری حرفاشو گوش میدی؟»

نمیدونست چرا وقتی آلفا اینجوری حرف میزنه یا به چشماش نگاه میکنه دیگه قادر نیست خواسته های خودشو بیان کنه و فقط به حرفای آلفا عمل میکنه. اصلا از این وضعیت راضی نبود.

یونگی بعد از مطمئن شدن از وضعیت قفل بودن ماشین به سمت ساختمون قدم برداشت و خوب میدونست که امگا هم دنبالش میاد... به هر حال طبیعتش این بود!

جیمین که هنوزم درگیر حرکات بدنش نسبت به دستور یونگی بود بدون اینکه متوجه بشه به دنبالش راه افتاد و دقیقا زمانی به خودش اومد که تونست خودشو توی طبقه دوم ساختمونی که فقط تا طبقه چهارم اونم فقط به صورت اسکلت و کمی آهن کاری های اولیه ساخته شده بود در حالی که دو سه نفر با هم حرف میزدن ببینه.

Up and DownOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz