P1

128 14 15
                                    

در مَن چیزی کم بود و دراین زندگانی هم چیزی کَج بود . میان ما و زندگانی یک چیزی گُنگ ماند .

با چشماي بسته پتو رو از روي سرش كنار زد و بلند شد. صداي مادرش بهش نزديكـ تر ميشد تا دوباره براي مدرسه بيدارش كنه هميشه ساعتشو كوكـ ميكرد اما به محض اينكه صداي اون بيچاره در ميومد ساكتش ميكرد و به ادامه خوابش ميرسيد و اخرم مامانش مجبور ميشد با داد و بيداد از توي اشپزخونه صداش كنه و روزهايي ام كه خيلي دير ميشه بياد تو اتاق تا خودش لباساشو اماده كنه و مدام بگه: جونگكوكـ  سريع تر الان اتوبوس مدرسه ميره وتو جا ميموني . كه اتفاقا امروز يكي از همون روزا بود.
با صداي در اتاقش برگشت و به مامانش كه به محض اومدنش به سمت كمد لباساش رفت نگاه كرد
+ چرا نشستي بر و بر منو نگا ميكني ؟ بلند شو ديگه دير شد
_ محض رضاي خدا مامان ، يجوري عجله ميكني انگار ساعت ٨ شده هنوز اونقدرام دير نيست
بعد بلند شد و به سمت دستشويي اتاقش رفت تا صورتشو بشوره و مسواكـ بزنه
+ اوه البته كه از نظر تو هيچوقت دير نيست زمان براي پسر تنبل ما اصلا معني نداره
_ البته پسر تنبلي كه نقاشيش تو مسابقه اول شده و نمره الف مدرسه هنرميلان هم هست
مامان چشمي چرخوند و همون طور كه سعي ميكرد لبخند تحسين برانگيزشو از ديده من پنهان كنه گفت :
+ خب حالا مدام افتخاراتشو ياداوري ميكنه بيا لباستو بگير بپوش برو من كلي كار دارم جئون
ابرويي بالا انداختم و همون طور كه لباس گشاد و مسخره مدرسه رو ازش ميگرفتم گفتم :
_ كار؟ چيكار دارين مادام؟ كارتون خوندن صفحه حوادث روزنامه امروزه ؟
و اون همون طور كه چشماشو برام ميچرخوند گفت :
+ البته كه هست ، فقط اون نيست اما به هرحال صفحه حوادث هم جالبه هم كاملا مفيده لااقل ادم ميفهمه چه اتفاقاي ترسناكي اون بيرون ميوفته و سعي ميكنه بيشتر مراقب ادماي اطرافش باشه !
_ و البته شكاكم ميشي...
+ اوه كوكـ من شكاكـ نيستم....
حرفشو قطع كردم و كيف مدرسمو از روي ميز چنگ زدم و همون طور كه سمت در ميرفتم گفتم : _بله مامان شما شكاكـ نيستين فقط  يه مادر نگران و مراقبه كارين ؛ هوم ما كه نميدونيم اون بيرون قراره چه اتفاقي بيوفته مگه نه؟
و بعد در حالي كه كفشاي زردمو ميپوشيدم به غر زدناش گوش دادم
+ هي پسره بي ادب فكر نكن چون امسال سنت قانوني ميشه حق داري اينطوري حرف بزني ، نميتوني حرف منو قطع كني كوكييييي
_ خداحااافظ مادام من رفتم
و بعد درو بستم و از پله هاي ورودي پايين رفتم تا سره كوچمون منتظر اتوبوس مدرسه بمونم كه صداي نوتيف گوشيم اومد و وقتي بازش كردم با پيام مامانم جيغي از خوشحالي كشيدم و گوشه لبمو طبق عادتم گاز گرفتم : < كوكي براي شام به هيونگ بگو بياد پيش ما >
اين خيلي خوب ميشه چون من جديدا وقت نكردم برم كافه و بهش سر بزنم، چون موقع امتحاناس و درسامون خيلي سنگينه . ولي بالاخره امشب ميتونم ببينمش البته اگه دعوتمون رو قبول كنه...
با صداي بوق اتوبوس به خودم اومدم و كيفمو روي دوشم جا به جا كردم و سوار شدم چشمامو اطراف اتوبوس چرخوندم كه جيمينو ديدم كه رو صندلي هاي اخر خوابش برده و بود و موهاش قسمتي از صورتشو پوشونده بودن رفتم سمتشو با دوتا انگشتم به پيشونيش ضربه زدم تا بلند شه ولي وقتي عكس العملي ازش نديدم دومين ضربه رو محكم تر به همون نقطه از پيشونيش زدم كه با يه آخ و درحالي كه جلوي سرشو چسبيده بود بيدار شد و با اون چشماش كه داشتن نقشه قتلمو ميكشيدن بهم خيره شد و گفت :
+ چه مرگته جئون ؟ خيلي خوشحالي ! بالاخره هيونگ عزيزت برات نامه فدايت شوم فرستاد و اعتراف كرد؟ ياا نه شايدم تو بهش اعتراف كردي و اون...
_ هي هي جيم چرا چرتو پرت ميگي اين هيچ ربطي به هيونگ نداره فقط امروز روز خوبيه همين
بعد همين طور كه لبخند ميزدم كيفمو جا به جا كردم و از پنجره به بيرون نگاه كردم كه جيم محكم زد به بازوم تا حواسمو مثلا بدم بهش :
_ آخ خودت چه مرگته پاركـ ؟؟؟
+ من كه ميدونم اين لبخند احمقانت يه ربطي به پسرعموي عزيزت داره پس بگو
_ هوووف باشه جيمين ، مامانم براي امشب گفت دعتوش كنم خونمون براي همين قراره من و تو باهم بعد مدرسه بريم به كافش تا من دعوتش كنم همين.
و جيمين همون طور كه خيلي احمقانه سرشو تكون ميداد گفت :
+ بريم كافه تا براي شام دعوتش كني ؟
ميخواستم تاييد كنم كه با كتاب تو دستش زد تو سرمو و حرفمو قطع كرد و گفت :
چي ميزني جئون جونگكوكـ ؟ تو يه موبايل لعنتي داري كه ميتوني باهاش زنگ بزني به اون چراغ برق تا بياد خونتون اين خيلي مسخرس كه ما تا اونجا بريم الان زمان گاليله نيست كه تلفن و راه هاي ارتباطي وجود نداشته باشن...
بعد دوباره با مكس كوتاهي گفت :
+ اه نه صبر كن زمان گاليله بوده يا نه؟ گاليله كي بود؟ يادم رفته پف
براش چشمي چرخوندم و گفتم : بيخيال جيمين خودت ميدوني چرا ميخوام برم
_ نه نميدونم به هرحال تو شب ميبينيش
+ اره ، ولي شب باهاش تنها نيستم خانوادم هستن ولي اونجا تو كافه فقط من و خودشيم با چندتا مشتري كه نه اونو ميشناسن نه منو
_ منو يادت رفت مثل اينكه
_ باشه حالا ميريم ، فعلا پياده شو رسيديم... برو

__________________________

تايم مدرسه خيلي نتونستم حواسمو جمع كنم و يه قسمت از نقاشي رو بومم خراب كردم وقتي ام كه مدرسه تموم شد و داشتيم سمت كافه هيونبين ميرفتيم مامان جيمين زنگ زد و بهش گفت سريع خودشو برسونه خونه چون بايد جايي بره نميدونه داداش كوچيكـ جيمينو پيش كي بزاره اون ٥ سالشه و اسمش آيانه . جيمين ميگه چون داداشش توي كره به دنيا نيومده تصميم گرفتن اسمشم كره اي نزارن .
به هرحال چون جيمين نتونست باهام بياد منم از رفتن پشيمون شدم و تصميم گرفتم برگردم خونه به هرحال يكم كه با خودم فكر كردم احساس كردم اينهمه راه رو رفتن براي دعوت كردنش به يه شام معمولي شايد كار مسخره اي باشه .
تو راه خونه كتاب جديدي كه خريدمو از كيفم دراوردم تا بخونم اسمش اينه < اتآق > تا رسيدن به خونه صفحه هاي اولشو خوندم ؛ انگار يه مادر و پسر كوچيكش تو يه اتاق زندگي ميكنن و اصلا بيرون نميرن...شايد اونجا زنداني شدن ، شايد اون مردي كه براشون وسايل مورد نيازشون رو ميبرد توي اون اتاق زندانيشون كرده... نميدونم !
به هرحال وقتي به خونه رسيدم كتابو يه گوشه توي سالن پذيرايي انداختم و رفتم غذا بخورم ، سر ميز مامانمو و بابام از روزي كه داشتم پرسيدن و مامانم ازم پرسيد كه به هيونگ گفتم امشب به اينجا بياد يا نه كه من تازه يادم اومد كه فراموشش كرده بودم پس سريع گوشيمو از توي جيب هوديم دراوردم تا بهش پيام بدم : < سلام هيونگ ، خوبي؟ مامان گفت كه امشب براي شام بياي اينجا. ما منتظرتيم و اگه نياي خيلي ناراحت ميشيم >
بعد از خوردن نهار و جمع كردن ميز به اتاقم رفتم تا يكم درس بخونم . كتابامو روي تختم پخش كردم و دراز كشيدم تا بخونم ولي نفهميدم كي خوابم برد كه وقتي دوباره چشمامو باز كردم هيونگ بالاي سرم ايستاده بود . حتما خيلي خسته بودم...
سريع از جام بلند شدم و لباسمو تو تنم صاف كردم و گفتم :
_ اوه هيونگ.. كي اومدي؟ من خيلي خسته بودم نفهميدم كي خوابم برد... خوبي؟
هيونبين موهاي بهم ريختمو بيشتر بهم ريخت و با همون لبخندش كه مطمعنم هيچوقت قرار نيست از جلوي چشمام محو بشه گفت :
+ سلام كوكي كوچولوي من ، نيم ساعتي ميشه كه اومدم و وقتي اومدم تو اتاقت تا صدات كنم بياي تو سالن پيش ما ديدم روي كتابات خوابيدي . دلم نيومد بيدارت كنم...
_ اوه خب هروقت ميام روي تخت درس بخونم خوابم ميبره فكر ميكنم اينجا درس خوندن براي من فكر خوبي نباشه
+ اره بنظر همين طوره من ميرم پيش مامان ، بابات توام صورتتو بشور تا سرحال بشي بعد بيا
و بعد لپمو كشيد و سمت در رفت همين طور كه داشت از اتاقم بيرون ميرفت يه لحظه ايستاد و گفت :
دلم برات تنگ شده بود كوچولو
و بعد درو بست . و من رو با قلبي كه خودشو محكم به سينم ميكوبيد جوري كه انگار ميخواست قفسه سينم و بشكافه و فرار كنه تنها گزاشت. بعد از چند دقيقه كه بي حركت به جاي خاليش زُل زده بودم به خودم اومدم و رفتم از تو كمدم يه هودي قرمز دراوردم و با تيشرت سفيدم عوض كردم و با يه لبخند وارد سالن جايي كه مامانم و بابام و هيونبين نشسته بودن شدم . هنوز سلام نكرده بودم كه زنگ خونه به صدا دراومد و توجه همرو جلب كرد !
_ من باز ميكنم ، بازم كسيو دعوت كرده بودين؟
و مامانم سرشو تكون داد و گفت : نه فكر نكنم
ايفون خونمون خرابه و ما نميتونيم از داخل خونه در رو باز كنيم براي همين رفتم سمت در و بازش كردم و كسيو ديدم كه ازش فقط يه تصوير محو يادم بود و شباهت بيش اندازش به هيونبين

+ سلام پسرعمو... بزرگ شدي

My Blue Where stories live. Discover now