گاه آرزو میکنم ایکاش برای تو پرتو آفتاب باشم، تا دستهایت را گرم کند، اشکهایت را بخشکاند، و خنده را به لبانت باز آرد. پرتو خورشیدی که اعماق تاریک وجودت را روشن کند، و روزهایت را غرقهی نور کند.
خب زندگي من برگشته بود به روتين سابقش ، مثل قبل با جيمين مدرسه ميرفتيم و بعدشم باهم ديگه توي كتابخونه درس ميخونديم چون چهار روز ديگه امتحاناي ترم اخرمون شروع ميشه و بعدش هم ازمون كالج داريم. من ميخوام توي كالج نقاشي بخونم و جيمين موسيقي ، البته عميقا اميدواريم كه هردومون يه دانشگاه قبول بشيم .
تهيونگ جواب پياممو با يه < باشه > داد و بعد از اون اصلا باهم حرف نزديم . و در عجيب ترين حالت ممكن از نظر خودم و البته از نظر جيمين من هيونگمو براي رفتن سر قرار رد كردم . نميدونم دليلش چي بود اما احساس ميكنم اون حس خواستني كه نسبت به هيونگ داشتم يهو از درون قلبم پر كشيد ، البته من هيونبين رو دوست دارم اما فقط به عنوان هيونگم ، ولي ظاهرا هيونبين فكر ميكنه دليل رد شدنش اتفاق داخل كافه اس و سعي ميكنه اونو از دلم دربياره ، در صورتي كه من هيونگو براي اون اتفاق بخشيدم و به خاطرش ازش ناراحت نيستم ._________________________
با صداي باز شدن در سرشو بالا اورد و به يونگي كه وارد اتاق شد نگاه كرد
+ تونستي پيداش كني؟
_ نه تقريبا دو هفته گزشته و هيچ اثري از اون عوضي نيست ، فكر ميكردم لااقل وقتي ببينه كه ما كامل باندو بدست گرفتيم خودشو نشون بده ولي هيچي... اين خيلي عجيبه ته اون پير خرفت عمرا به همين راحتي همه چيو ول كنه و بره
سيگارمو بين لبام گزاشتم و بعد از روشن كردنش به يونگي كه كلافه دستشو بين موهاش فرو كرده بود و روي مبل سه نفره گوشه اتاق نشسته بود نگاه كردم
+ خب ، به نظر منم اون همين طور بي سر و صدا نميمونه ، بازم دنبالش بگردين اما يادت نره اون كيه اون پدر خواندس با اينكه نميخوام به اين اعتراف كنم يونگ ولي تا وقتي كه خودش نخواد از غارش بياد بيرون ما نميتونيم اونو بيرون بكشيم
يونگي با خنده تمسخراميزي سرشو به پشتي كاناپه تكيه داد و گفت
_ ميدونم دونسنگ عزيزم ، به هرحال اون پدرمونه نه؟
و تهيونگ همين طور كه سرشو با پوزخند روي لبش براي يونگي تكون ميداد سيگار ديگه اي رو بين لباش روشن كرد
_ وقت نشد از ميلان برام بگي ، چطور بود؟
+ خوب بود، بيشتر مشغول كارا بودم
يونگي چشمي چرخوند و گفت :
_ خودت ميدوني منظورم از چطور بود چيه تهيونگ ، جونگكوك چطور بود؟+ هيچي...
+ طوري بود كه انگار اولين باره منو ميبينه_ اولين باره كه تورو ميبينه؟ مرد تو وقتي اون توي ٨ سالگيش بود و تو توي ١٥ سالگيت اولين بوسشو بهش دادي و اون طوري بوده كه انگار تورو نميشناسه؟
YOU ARE READING
My Blue
Fanfictionگفته بودی از آغوش برایت بگویم. گفتم:«جسم ها کنار هم میایستند، روح ها درهم میپیچند و قلب ها...» و قبل از اینکه کلمات من راه پایان را پیدا کنند، تو قلب هایمان را به مقصد رساندی. ژانر : جنايي ، انگست ، عاشقانه، اسمات كاپل : تهكوكـ _ اين فيكـ م...