P2

39 10 30
                                    

تولد من با اولين نگاه در چشمانت اتفاق افتاد .
و قبل از ان نميدانم كه ايا وجود داشته ام ؟

پول تاكسي رو دادم و پياده شدم نگاهمو اطراف كوچه چرخوندم در اخر روي ساختمون دو طبقه اشنايي مكس كردم . تمام كودكي نه چندان قشنگ و شادم از جلوي چشمام مثل يك فيلم روي دور سريع رد شد و من براي محو شدنش چشمامو محكم روي هم فشار دادم و با مكس كوتاهي باز كردم و قدم هاي ارومم رو به سمت در اون خونه برداشتم و انگشت اشارم و روي زنگ فشردم و منتظر موندم . با پاهام روي زمين ضرب گرفته بودم و به كفش هاي چرم مشكيم خيره شدم تا اينكه در باز شد و سرمو بالا گرفتم . خب انتظار ديدن اين بچه رو نداشتم ، سر تاپاشو با يكـ نگاه از نظر گذروندم و در اخر روي دوتا تيله مشكيش كه با تعجب كنجكاوي به من خيره بود مكس كردم و ابروهامو طبق عادت بالا انداختم و با يه لبخند گوشه لبم گفتم :
_ سلام پسرعمو....بزرگ شدي
و من ديدم كه مردمكـ هاي كوچولوش با شوكـ زدگي بزرگ تر شدن و بعد از اينكه دستاشو توهم قفل كرد رو به من گفت :
+ اوه سلام من فكر ميكردم كه شما...

و درست قبل اينكه حرفشو تموم كنه يه صداي اشنا صداش زد و بعد اومد كنار جونگكوكـ و همون طور كه دستاشو دور شونه هاش حلقه ميكرد سرشو بالا اورد و نگاهش توي صورت من افتاد و دستش دور شونه هاي اون بچه خشكـ شد و طوري كه كلماتشو گم كرده بود گفت :

= ته-تهيونگ تو اينجا چيكار ميكني؟ كي برگشتي؟

_ اينجا خونه منه طبقه بالا ، در جريان هستي كه؟ و الانم اومدم به عمو و زن عموي عزيزم سر بزنم پس برو كنار

= اَه خب خوشحالم كه ميبينمت من...

لبخند تمسخر اميزي مهمون صورتم شد و همون طور كه به نفرت انگيز ترين چشماي زندگيم نگاه ميكردم حرفشو قطع كردم و گفتم :

_ اوه و چه ناراحت كننده كه من نميتونم بگم از ديدنت خوشحالم ...داداش

و بعد از نيم نگاهي به جونگكوكـ ، هيونبين رو كنار زدم و رفتم داخل .

_________________________

چهرش شباهت زيادي به هيونگ داره ولي با يه نگاه هم ميشه تفاوت اشكاري كه بين اون دوتا هست رو حس كرد. حتي اگه به خاطر چهره هاشون نبود شايد اصلا باورم نميشد اونا برادرن ؛ اون تهيونگ، يه پيرهن مشكي گشاد پوشيده با يه شلوار مشكي و يه كت چرم مشكي كه وقتي وارد خونه شد اونو دراورد و داد به من تا براش اويزون كنم ، كتش بوي سيگار ميداد ، بوي سيگاري كه با ادكلنش قاطي شده بود ، رفتار سردي داره و اين كاملا مشهوده هرچند كه سعي ميكنه موقع حرف زدن با مادرم و پدرم لبخند بزنه و گرم باشه .
وقتي وارد خونه شد زبون مامان و بابام براي چند دقيقه بند اومده بود بعدم جفتشون درحالي كه تهيونگو به خودشون ميفشردن و به خاطر دوري طولانيش اشكـ ميريختن . الانم هممون روي مبل ها نشستيم و مامان و بابام مراسم بازجويي از جئون تهيونگ رو راه انداختن و من متوجه شدم كه اون انگار پليس امنيت توي آمريكاست !
از وقتي كه تهيونگ اومده هيونگ يجورايي انگار معذبه و خيلي ساكت شده ، بايد برم باهاش حرف بزنم . پس رفتم تو اشپزخونه چون هيونگ الان نيم ساعته كه به بهونه تشنگي رفته اب بخوره و هنوز برنگشته پس از جام بلند شدم و بعد از عذرخواهي جمعشون و تركـ كردم و سنگيني نگاهي رو تا اشپزخونه روي خودم احساس كردم .

My Blue Where stories live. Discover now