P4

30 11 16
                                    

قبل از ديدن تو قلبم رو حس نميكردم ...

يه ربع ميشد كه تو قسمت وي آي پي بار رو به روي خاي و آدماش نشسته بودم و راجب محموله كشتي فردا شب و دخترها و پسراي جديدي كه قرار بود به دبي بفرستيم حرف ميزديم . در واقع خاي محموله هاي مارو اماده ميكرد و خودش به مقصد موردنظر ميفرستاد و يه درصدي از پولش رو ميگرفت . ولي اين اواخر با بدقولي هاي پدرخوانده ديگه خيلي علاقه اي به كار كردن باهاش نداره و ما تصميم گرفتيم به جاي حذف كردن روابط دو باند پدرخوانده رو حذف كنيم !

_ همه چي امادس ويكتور ، جنسا بسته بندي شدن و اون آدما تو زيرزمين همين بارن و ميتوني نيم ساعت ديگه بري همشونو چكـ كني.

سري تكون دادم و همين طور كه جام مشروبو به لبام نزديكـ ميكردم گفتم :
+ ميخوام اين بار اخرين باري باشه كه به اسم پدرخوانده از اب هاي اين دريا عبور ميكنه، ميتونم مطمعن باشم ؟

_ البته ، اون پيرمرد طلوع خورشيدو تو عمارتش نميبينه پسر، و من بي نهايت منتظر همكاري با كيم ويكتورم .

و بعد خاي با يه لبخند مزخرف جامشو اورد جلو تا به جام من بزنه و به سلامتي همكاريمون بنوشيم . من اين مردو خوب ميشناسم اونم يه عوضي و شايد خيلي عوضي تر از پدرخواندس اما من فعلا براي كنار زدن پدرخوانده و گرفتن اون پادشاهي تو آمريكا بهش نياز دارم .
تو افكارم غرق بودم كه يكي از ادم خاي اومد و گفت برده ها امادن و ميتونم برم ببينمشون پس از جام بلند شدم و بعد از صاف كردن كتم توي تنم و زدن ماسكـ مشكيم همراه خاي به زيرزمين بار رفتيم . اونجا يه راه رو بود با ٤ تا اتاق كه سر و صداي كمي از اتاق ها به گوش ميرسيد . باديگارد خاي در يكي از اتاق ها رو باز كرد و خودش كنار رفت تا بريم داخل و وقتي وارد شديم رو به خاي گفتم :

+ چرا همشون دخترن پس؟ بهت گفتم بودم كه بايد پسرم بينشون باشه

_ همشون دختر نيستن مرد اينارو ببين، پسرا تو اتاق كنارين

سري تكون دادم و رفتم نزديكشون دست و پاي همشون با طناب هاي كلفتي بسته شده بود و چسبي كه جلوي دهن هاشون رو پوشونده بود اجازه سر و صدا بهشون نميداد . به جز يه سري اصوات نامعلوم كه بيشتر شبيه ناله هاي خفه شده به گوشم ميرسيد .
بعد از چكـ كردن صورت و بدنشون سرمو تكون دادم و سمت خاي برگشتم كه با همون لبخند چابلوسانش بهم نگاه ميكرد و گفت :

_ ميخواي امشب يكيشونو بيارم تو تختت ؟ يا شايدم بيشتر از يكي...

ابروهامو بالا انداختم و سمت خاي رفتم و همون طور كه با پوزخند نگاهش ميكردم گفتم :

+ نه ، بريم پسرارو ببينيم امشب حوصله ندارم .

و از در خارج شدم و وارد اتاق بعدي شديم و به محض اينكه سرمو بالا اوردم نگاهم تو دوتا چشم گرد مشكي كه به خاطر جمع شدن اشكـ داخلش از هميشه پرستاره تر بود گره خورد و از تعجب لحظه اي سر جام خشكم زد . اون اينجا چه غلطي ميكرد مگه نگفت خونه ميمونه پس اينجا...  با دستي كه رو شونم قرار گرفت به خودم اومدم و رفتم جلوي اون برده ها . نبايد خاي بفهمه كه اون كيه ، اين برده ها الان جزو اموال خاي حساب ميشن و من نميتونم همين طوري دستشو بگيرم و از اينجا ببرم بيرون از طرفي هم اگه خاي متوجه نسبت من و اون باهم بشه فكر نكنم از اذيت كردن من با اون دريغ كنه...

My Blue Where stories live. Discover now