اگه گفتم كه مثلت هست زياد
فقط واسِ اين بود كه حرصت دربياد (:بعد از اون بوسه و حرف هاي بعدش ، الان هركدوممون يه گوشه از تخت نشسته بوديم . در حالي كه اون سرشو بين دستاش قاب گرفته بود و من ، همين طور كه پاهامو تو بغلم جمع كرده بودم و سرم روي زانوهام بود به ديوار رو به روم كه با كاغذ ديواري تيره اي پوشيده شد بود خيره بودم . و به امشب فكر ميكردم ، يا شايد به اون مردي كه با فاصله نه چندان زياد از من نشسته بود و حرفي نميزد .
_________________________
< Flashback >_ ولي تو تازه براي من شروع شدي فلور .
بعد از اين حرفش نيشخندي زد و دستشو گوشه لبم كشيد . و من با قدرتي كه خشم درونم بهم داده بود دستامو روي شونه هاش گزاشتم و اونو محكم به عقب هُل دادم كه باعث شد اون مرد به اندازه دو قدم از من دور بشه و بعد همين طور كه از عصبانيت اون بوسه اي كه به من تحميل شده بود نفس نفس ميزدم گفتم :
+ اين ...اين چي بود ؟ تو به چه حقي منو بوسيدي هان؟
كه اون دستاشو تو هوا تكون داد و گفت :
_ بوسه ؟ نه فلور اون بوسه نبود ، من لباتو با لبام بستم تا اون حرفايي كه دوست نداشتم از بينشون بيرون نياد .
+ هاه ، حرفايي كه دوس نداري اره ؟ خب بايد نا اميدت كنم آجوشي ، چون از اين به بعد هر وقت كه ما كنار هم باشيم از من حرفايي ميشنوي كه اصلا خوشت نمياد .
و اون همين طور كه به من نزديكـ تر ميشد و اون فاصله اي كه من بينمون انداخته بودم رو پر ميكرد گفت :
_ خيلي هم نااميد كننده نيست كوچولو ، چون من اصلا بدم نمياد با لبام جلوي بيرون اومدن اون حرف ها از دهنتو بگيرم !
_________________________از جام بلند شدم و رفتم رو به روش ايستادم كه سرشو اورد بالا و با يه حالت سوالي نگاهم كرد
+ تا كي قراره اينجا بمونيم ؟ من خسته شدم
_ مهموني نيومديم كه تا خسته شدي بتونيم برگرديم ، ولي به هرحال يكم ديگه از اينجا ميريم بيرون
و بعد بلند شد و همون طور كه انگشتشو طرف من ميگرفت گفت :
_ و وقتي رفتيم اون بيرون هرچي كه من گفتم تو اون دهن خوشگلتو ميبندي و هيچي نميگي ،
و اين قيافه تخس و طلبكارم به خودت نميگيري كه انگار شاه اين بازي تويي ، وگرنه اون پايين كيش و ماتت ميكنن !چشمي چرخوندم و گفتم :
+ باشه ويكتور ، حالا نقشتو بگو !؟
_ نقشه اينه كه ميريم پيش خاي و من بهش ميگم تو كارت تو تخت خيلي درسته و ميخوام براي خودم داشته باشمت ، بعد پولتو و ميدم و ميبرمت از اينجا . حالا هم انقد حرف نزن و برو سره جات بشين.
YOU ARE READING
My Blue
Fanfictionگفته بودی از آغوش برایت بگویم. گفتم:«جسم ها کنار هم میایستند، روح ها درهم میپیچند و قلب ها...» و قبل از اینکه کلمات من راه پایان را پیدا کنند، تو قلب هایمان را به مقصد رساندی. ژانر : جنايي ، انگست ، عاشقانه، اسمات كاپل : تهكوكـ _ اين فيكـ م...