P7

16 3 3
                                    

حتي با دونستن اينكه شب از راه ميرسه
ميخواستم تو آسمونت يه ستاره بمونم .

تصميم گرفتيم راه خونه ما تا كافه هيونگو پياده بريم البته من اصرار كردم چون اينطوري اين مسير طولاني تر ميشه و بيشتر ميتونم با هيونگ حرف بزنم .
روي جدول هاي كنار خيابون كه به خاطر بارون نيم ساعت پيش خيس بود راه ميرفتم و سعي ميكردم تعادلم رو حفظ كنم البته تا الان دوبار نزديك بود بيوفتم كه هيونگ سريع دستم رو گرفت .
راجب نقاشي ها و تابلو هاي جديدم حرف ميزدم و هيونگم از كلاس هاي دانشگاهش تعريف ميكرد. دلم ميخواد امسال حتما تو دانشگاه ملي هنر ميلان قبول شم تا بتونم پيش هيونگ باشم اينطوري بيشتر ميتونيم باهم وقت بگذرونيم .
حرف هامون تا رسيدن به كافه ادامه داشت و بعد از اون من روي يكي از صندلي هاي كافه نشستم و با نسكافه مورد علاقم مشغول خوندن يكي از كتاب هاي كافه هيونگ شدم اول دنبال اتاق بودم اما بعدش يادم اومد اونو با خودم بردم خونه.
تقريبا ١ ساعت مشغول خوندنش بودم كه متوجه شدم ديگه هيچكس تو كافه نيست پس كتاب رو بستم و رفتم پشت پيشخوان ببينم هيونگ چيكار ميكنه . قدم هامو تند تر روي سراميك هاي سفيد كافه برداشتم كه يهو پام ليز خورد و تعادلم رو از دست دادم اما به جاي فرود اومدن روي زمين سفت توي بغل گرمي فرو رفتم و هيونبين رو تو فاصله كمي از صورتم ديدم
و بعد درست قبل از اين كه متوجه چيزي بشم گرمي لب هايي رو روي لب هام حس كردم و پلك هام روي هم افتاد .

_________________________

اول ميخواست به هيونبين زنگ بزنه اما بعدش با خودش فكر كرد كه زنگ بزنه چي بگه؟ براي همين تصميم گرفت جايي بره كه حدس ميزد اون بچه با هيونبين رفته . قبلا بين حرف هاي عمو و زن عموش متوجه شده بود كه هيونبين يه كافه داره كه چندتا كوچه اون طرف تر از خونشونه پس با ماشين همون كوچه هارو گشت تا بالاخره يه كافه با تم قهوه اي كه روي تابلوش نوشته بود كافه لونا پيدا كرد .
ماشينشو رو به روي كافه پارك كرد و پياده شد . كافه خالي از هر ادمي بود و اين باعث ميشد شك كنه كه اون دوتا اينجان يا نه اما وقتي جلوتر رفت و متوجه باز بودن كافه شد در و به داخل هُل داد و داخل رفت . قدم هاشو به سمت پيشخوان برداشت كه با بالا اوردن سرش و ديدن صحنه اي كه اصلا براش خوشايند نبود تو جاش تكوني خورد و دستاش كنارش مشت شد . خيره به دست هايي كه يكي دور كمر باريك اون بچه پيچيده شده بود و يكيش گردنشو لمس ميكرد قدم هاشو به سمت تاريك ترين صحنه زندگيش برداشت و از دست جونگكوك كشيد و اونو سمت خودش اورد و با چشم هايي به خون نشسته به هيونبين خيره شد

_ توضيح بده داداش كوچيكه

و هيونبين همون طور كه دستشو گوشه لبش ميكشيد پوزخند تمسخر اميزي زد و رو به تهيونگ گفت

+ چيه ؟ خونت از اين كه من عشق بچگياتو بوسيدم به جوش اومده ؟ الان ديگه زمان بچگيامون نيست كه وقتي من باهاش بازي ميكنم چون زورت بهم ميچربه منو بزني و لباسامو پاره كني ،الان جلوي چشمات باهاش بازي ميكنم و تو فقط نگاه ميكني

My Blue Where stories live. Discover now