دست بردار از غرورت
دست بردار از هرچی که داره منو از تو دور میکنه ؛ تو این شهری که هیچکس از یک ثانیه بعد خودش خبر نداره تو دست بردار از غرور لعنتیت ..
برگرد ؛ برگرد ..با شدت چشمامو باز كردم و همين طور كه نفس نفس ميزدم روي تخت نيم خيز شدم تا بتونم نفسامو تنظيم كنم به ساعت نگاه كردم كه ٢ شب رو نشون ميداد ، كابوسي كه ديدم خيلي وحشتناك بود ، اونجا من بچه بودم شايد ، شايد تقريبا ٩ سالم بود و بعد توي خيابون با يه ماشين تصادف كردم و قبل اينكه چشمام بسته بشن كسيو ديدم كه سمتم ميدويد اما نتونستم صورت اون شخصو تشخيص بدم چون ، چون از خواب پريدم ....
همون طور كه به اون خواب مسخرم فكر ميكردم دوباره خوابم برد ، مطمعنم كه من هيچوقت تصادف نكردم...
صبح روز بعد با صداي گوش خراش ساعتي كه كوك كرده بودم بيدار شدم و بعد از شستن صورتم و مسواك زدن يونيفورم مدرسه رو با يه هودي سفيد پوشيدم و از اتاقم خارج شدم و بعد از نگاهي به در بسته اتاق تهيونگ از پله ها پايين رفتم و مامانمو ديدم كه سر ميز صبحونه نشسته بود+ صبح بخير مامان
_ اوه صبح بخير كوكي بيا زود صبحونتو بخور كه ديرت نشه
سري تكون دادم و روي صندلي نشستم و نون تستو برداشتم و بعد از ماليدن مرباي توت فرنگي گازي ازش زدم ، نميدونستم تهيونگ رفته يا نه؟
+ عام مامان ، تهيونگ برگشت امريكا؟
_ اره همون ديشب رفت فكر كنم ساعت ١٢ بليط داشت؟ يا ١٢:٣٠ ؟من حتي باهاش خداحافظي هم نكردم...
+ ولي من نتونستم باهاش خداحافظي كنم چرا بيدارم نكردين؟
_ تو باهاش خداحافظي نكردي؟ ديشب تهيونگ قبل از رفتنش اومد توي اتاق تو ، پس من فكر كردم شما باهم خداحافظي كردين عزيزم
اون اومده تو اتاق من؟ پس چرا منو بيدار نكرده؟
سري براي مامانم تكون دادم و بعد از اين كه ليوان شيرم رو سر كشيدم از روي صندلي بلند شدم و بعد از خداحافظي با مادرم از خونه خارج شدم .
شايد بايد بهش پيام بدم و عذرخواهي كنم كه موقع رفتنش خواب بودم؟ اما اين تقصير من نيست من ساعت پروازشو نميدونستم...
بيخيال من بهش پيام ميدم.
قدم هامو تندتر برداشتم تا از اتوبوس جا نمونم و وقتي وارد اتوبوس شدم خودمو روي اولين صندلي انداختم و گوشيم رو از جيبم دراوردم تا براي تهيونگ يه پيام خداحافظي بفرستم ،
< سلام ته ، من جونگكوكم همين الان متوجه شدم كه برگشتي امريكا خب مامان گفت اومدي توي اتاقم ولي من خواب بودم ، متاسفم... وقتي اينجا بودي خاطره هاي خوبي باهم نساختيم پس اميدوارم دوباره به ميلان برگردي تا خاطره هاي قشنگي بسازيم و اونارو جايگزين خاطره هاي بدمون كنيم (: >________________________
توي بار هوسوك نشسته بودم و ليوان ودكا رو توي دستم ميچرخوندم ، نميدونستم اين چندمين شاتمه اما مثل دفعه قبل بعد از برگشتن به امريكا حس كردم نياز دارم امشبو كاري نكنم و فقط مست كنم پس با هوسوك به بارش اومدم .
بي توجه به هوسوك و هرزه هاي دورش سرمو به مبلي كه روش نشسته بودم تكيه دادم و به سقف بالاي سرم كه با نورهاي رنگي پوشونده شده بود خيره شدم و بعد چشمامو روي هم گزاشتم
YOU ARE READING
My Blue
Fanfictionگفته بودی از آغوش برایت بگویم. گفتم:«جسم ها کنار هم میایستند، روح ها درهم میپیچند و قلب ها...» و قبل از اینکه کلمات من راه پایان را پیدا کنند، تو قلب هایمان را به مقصد رساندی. ژانر : جنايي ، انگست ، عاشقانه، اسمات كاپل : تهكوكـ _ اين فيكـ م...