زندگی احتمالا تنها کلمه ایه که با شنیدنش میتونین طعم تلخ یا شیرینش رو با تک تک سلولاتون حس کنین زندگی دقیقا مثل یه جنگل بی انتها میمونه مهم نیس چقد راه بری چقد دست و پا بزنی اون فقط بیشتر و بیشتر تاریک میشه و تو رو ، تو اعماق خودش غرق میکنه و تو هیچ راه فراری نداری یا باید شکار کنی یا شکار بشی...
زندگی به هیچ عنوان زیبانیست ، بشدت بیرحمه از پشت بهت خنجر میزنه لهت میکنه هیچ وقت بهت اجازه نمیده احساس خوشبختی کنی
دقیقا زمونی که حس میکنی مشکلاتت تموم شده و
میتونی یه نفس راحت بکشی همه مشکلات دنیا رو روی
سرت آوار میکنه به قول مامان بزرگا یه جوری میکوبتت زمین که تا چندین سال نتونی بلند شی
البته برا همه اینجوری نیست این زندگی کوفتی فقط
آدمای خوب رو مورد هدف قرار میده آدمایی مثل تهیون
دقت کردین ثروتمندا همیشه حالشون خوبه؟ یا حداقل
بیشترشون میگن میخندن خوش میگذرونن بلاییم سرشون نمیاد چون کلا به کسی اهمیت نمیدن
با اینکه زجر کشیدن مردمو میبینن کمکشون نمیکنن
بخاطر پول بیشتر ، بقیه رو میکشن یا به کشتنشون میدن
دنیا دقیقا یه همچین جایه ؛ جایی که عدالت فقط تو
حروف خلاصه میشه با این حال خیلیا میخوان آدم
خوبی باشن
تو چی دوس داری آدم خوبی باشی با اینکه میدونی قراره کلی زجر بکشی؟
.............................I'm sorry..............................Part 1 : cruel fate
پارت اول : سرنوشت ظالم" تولدت مبارک کانگ تهیون بلخره ۱۷ سالت شد "
گفت و با زود فوت کردن شمع های نیمه روشن از خراب شدن کاپ کیکش پیشگیری کرد
هیچ تفاوتی نداشت مثل هر تولدی که پشت سر گذاشته بود این رو هم به تنهایی سپری میکرد تاجایی که در خاطرات باقی موندش جستوجو میکرد همیشه همینطور بود حتی زمانی که با مامان باباش زندگی میکرداون فقط یه بچه ی ۱۲ ساله بود که جدا شدن والدینش از همدیگر و درنهایت طرد شدنش رو به چشم دید شاید بی اهمیت بود؟ چون هنوز درکی از تنها بودن نداشت ولی زمانی که هیچ کدومشون مسئولیت تهیونو به عهده نگرفتند با تمام وجود حسش کرد
اوایل پدرش گاهی بهش سر میزد ولی بعد یه مدت با همکار جوونش ازدواج کرد و دیگه هیچ وقت نیومد
سخت کار کرد یا بخوایم صادقانه قضاوت کنیم جون کند و با دنیای بی رحم دست و پنجه زد روزهای کسل کننده و بی هیجان با مدرسه و شب ها با کار های پاره وقتش گذروند و عملا بعد از آن از خستگی بی هوش میشد ذاتا راه حلی آسانتری برای زندگی وجود نداشت در عین حال بی اهمیتی ، دردناک بود ...
ولی امروز یک روز خاص بود پس ترجیح داد از رئیس سخت گیرش مرخصی بگیره تا یکمی هم که شده به پیاده روی بپردازه و به ذهن آشفته ش اجازه تصور خوب بودن لحظات رو بده که خوشبختانه یا بدبختانه دد راه برمیگشت با یک اکیپ تینجری مواجه شد که تولد دوست عزیزشون رو جشن گرفته بودن و تازه به خودش اومد و دید که چقد دلتنگ کیک شده پس از اونجایی که امروز تولدشم بود میتونست خودشو مهمون کنه؟ تصمیم عجولانه ای گرفت عاقبت خوبی براش نداشت فک میکرد این حداقل یه خورده حالشو بهتر میکنه ولی الآن فقط پشیمون بود چون بیشتر احساس ناراحتی میکرد
خاطرات زجرآور زنده شدش باعث میشد از خودش بپرسه یعنی تو دنیا کس دیگه ای هم هس که به اندازه تهیون زجر کشیده باشه هرچن از جواب زیاد مطمئن نبود
به هر حال قرار نبود تا آخر اینجوری باشه نه؟ همین
الانشم با یه دختر دوست بود هرچند رابطه
چندان جدیی باهم نداشتن
با کشیدن آهی افکارشون کنار زد و به سمت کمد لباسش رفت تا برا فردا چیز نسبتا مناسبی از توش پیدا کنه دلش نمیخواست مثل یه احمق بنظر برسه
.
.
.
.
بدون شک سرش در آستانه ترکیدن بود صبح با یونجون دعوا کرده بود
بااینحال شکر گذار بود چون لاقل باهاش قهر نکرده بود ، بعدش اجبارا کل راهو تا مدرسه بخاطر پیدا نشدن تاکسی پیاده اومده بود و الآنم مجبور شدا بود کله سحر فیزیک بخونه احساس میکرد یکی به مغزش شوکر وصل کرده و هر یه دیقه یبار دکمه ش رو فشار میداد
YOU ARE READING
𝑰'𝒎 𝒔𝒐𝒓𝒓𝒚
FanfictionFic name : I'm sorry Couple: Taegyu , Soogyu , Yeonbin Genre : School life ☆ Romance ☆ Drama Up time : Completed اسم فیک : متأسفم کاپل : تهگیو ، سوگیو ، یونبین ژانر : رومنس ، اسکول لایف ، دراما زمان آپ : پایان یافته