Part 11 : Can't you see me ?

280 52 21
                                    

Part 11 : Can't you see me ?

پارت یازده : نمیتونی منو ببینی؟

میدونی...
همه توی قلبشون
چند تا زخم دردناک رو به خاک سپردن
اگه بتونن ازش دست بکشن خیلی خوب میشه
و حتی اگه نتونن هنوزم زنده‌ان
فقط با گذشت زمان نسبت به اون درد بی‌حس میشن...

..............................I'm sorry.............................

دوباره بی خواب شده بود مثل همه اون روز هایی که رویای داشتن بومگیو رو تو سرش می‌پروراند و اخیرا با رسیدن به آرزوی دیرینه ش این عادت رو دفن کرده بود که به لطف احساس بدی که راجب نزدیک شدن پسر مو قرمز به تنها دلیل شور شوقش داشت مجددا بهش دچار شد
چشم های خسته ش دیگه رمقی برا باز موندن نداشتن ولی اونقد کلافه بود که بیشتر از این نمیتونست منتظر طلوع آفتابی که هنوز وقتش نرسیده بود بمونه
بی توجه به تاریکی شهر و ساعتی که پنج صبح رو نشون میداد به دویدن تو خیابونای نسبتا خلوت و بی روح پرداخت
بدون اینکه مقصد خاصی رو در نظر گرفته باشه میدویید و به باد سرد اجازه میداد موهاش رو به بازی بگیره دندون هاش از شدت سرما بهم می‌خوردن ولی همچنان برنامه ای برای توقف دوییدنش نداشت بی هدف کوچه ها رد میکرد و با گفتن به زودی تموم میشه سعی پاهای بی حسشو وادار به حرکت کنه
به طرز نامعلومی بهم ریخته بود افکار منفی بدون لحظه ای درنگ پی در پی به ذهنش هجوم میاوردن اونو بیشتر از دنیای اطرافش غافل میکردن تمامی حواس پنج گانه ش از کار افتاده بود
به طور ناگهانی خودش رو دید که مقابل خونه زیباترین فرد زندگیش قرار گرفته

هنوز زود بود ؛ هنوز زود بود تا از خواب بیدار شده باشن ولی با اینحال دستشو برای لمس زنگ در بالا برد و چن ثانیه بعد کای با لباس های آشفته و چشم های پف کرده ای که به خوبی نشون میداد با صدای زنگ از خواب دل کنده بود تو چارچوب در ظاهر شد
شرمنده از اینکه اینجوری اونو از خواب بیدار کرده بود سرشو پایین گرفت و صبر کرد تا کای مثل همیشه خودش مکالمه رو شروع کنه

_ سوبینا حالت خوبه؟

×خوبم

برخلاف گفته ش ذره ای احساس خوبی نداشت حس میکرد به بیماریی مبتلا شده که اصلا اسمش بیماری نبود هیچ راه درمانی نداشت یا لاقل کشف نشده بود
ترس و نگرانی هیچ مهلتی برای فک کردن درست بهش نمیداد حدس میزد کای به راحتی متوجه حالش شده باشه چون از در فاصله گرفت و با کنار رفتنش سوبین رو به داخل دعوت کرد
همونطور که کفش هاش رو درمیاورد سعی کرد دلیل موجهی برا اومدنش اون هم این وقت صبح پیدا کنه
ولی قبل از اینکه بتونه حرفی بزنه کای به اتاق اشاره کرد و با گفتن خوابن اکتفا کرد اون متوجه نشد که با این جمله ش چطور حال سوبینو دگرگون کرد
با هرقدمی که به سمت اتاق ور میداشت مضطرب تر و بدنش لرزان تر از قبل میشد با اینکه میدونست بین اونا چیزی نیست با اینکه میدونست بومگیو دوسش داره یا حداقل اینطوری تظاهر میکنه ترس مثل خوره به جونش افتاده بود
ولی در آخر تصمیم گرفت با یک نفس عمیقی همه اون حس های مزخرفی که از دیشب داشت رو بیرون کنه و وارد اتاق بشه
ولی دقیقا دو ثانیه بعدش به خودش لعنت فرستاد که اصلا چرا اومده یا دقیقا بر چه اساسی اونو با تهیون تنها گذاشته
اون بومگیو رو دید که برخلاف همیشه بالش یا خرس های عروسکی اش رو بغل نکرده بود بلکه اینبار تو آغوش تهیون فرو رفته بود

𝑰'𝒎 𝒔𝒐𝒓𝒓𝒚Where stories live. Discover now