Part 9 : Welcome to our home ~

252 52 6
                                    

Part 9 : Welcome to our home ~

پارت نه : به خونه ما خوش اومدی~

قدیما، عشق مثل ماسه های ساحل یه چیز عادی و فراوون بود
ولی از یه جایی به بعد...
دست یافتن به عشق خیلی سخت شد
هنوزم اون بیرون کسی برای ما هست؟

..............................I'm sorry.............................

با هر تیک تاک ساعتی که می‌گذشت شیشه ها بیشتر تو بخار فرو میرفتن ؛ فقط منتظر یه لمس کوچولو بودن تا از اون حالت نجات پیدا کنن
از شباهت عجیبی که زندگیش با این شیشه ها داشت متعجب بود درست مثل اونا کل عمرش زندونی بود و هر لحظه منتظر بود یکی بیاد سراغشو و از بند اون زنجیره ها آزادش کنه

آدما هیچ وقت نمیدونن چی قراره براشون پیش بیاد ولی بومگیو میتونست به راحتی حدس بزنه که دنیاش یه مدت خیلی طولانی قراره خاکستری بمونه
با ناامیدی نوک انگشتاش به پنجره زد و به قطرات آبی که پی در پی می افتادن خیره شد بخاطر ترافیک سنگین انرژی ش ته کشیده بود

با صدای آتش بازی دست از نگاه کردن به جسم سرد و بی روح برداشت و به آسمون شهر که حالا نورانی تر از هر روز دیگه ای شده بود چشم دوخت
چطور تونسته بود فراموش کنه امشب فستیوال آتش بازی بود (پیام بازرگانی نویسنده: گایز من نمیدونم فستیوال آتش بازی سئول دقیقا کی هستش فقط میدونم وجود داره شرمنده اگه زمانش با زمان فیک جور درنمیاد لطفا تاریخ آتیش بازی رو عقب جلو کنین شرمنده دیگه^^)

حرف های پدرش تو ذهنش جاری شد اون همیشه میگفت با مادرش تو این فستیوال آشنا شده و طبق افسانه ها هرکی تو این شب بظاهر جادویی با کسی که دوسش داره قرار بزاره اون شب براش یه شب خاص و باورنکردنی میشه ولی بومگیو هیچ چیز جالبی رو حس نکرده بود همچی براش تکراری بود مثل بقیه روزای زندگیش تنها تفاوتش این بود که شهر اینبار روشن تر از قبل بود و ستاره های کم نوری که در حالت عادی هم به سختی از سئول قابل تشخیص بود رو در خودش بلعیده بود
از گوشه چشم سوبینو میدید که درتلاشه باهاش صحبت کنه میتونست سنگینی عذاب وجدانو رو قلبش حس کنه از کی اینقد عوضی شده بود؟
ناخودآگاه یاد پیام تهیون به یونجون هیونگش افتاد " احساس شاخ بودن میکنین نه ؟ از فردا منم به جمعتون اضافه میشم
دوست دارم بدونم شاخ بودن دقیقا چجوری باعث میشه آدما عوضی شن " برا اولین بار آرزو کرد کاش مثل بچه هایی که تهیون تصور می‌کرد میشد لاقل اینطوری بهونه ای برا رفتاراش داشت ...
حالش از خودش بهم میخورد ...

با منفجر شدن منور دیگه ترسیده به عقب خم شد که نتیجه ش برخورد با سوبین بود خجالت زده زیر لب عذرخواهی کرد و خواست فاصله بگیره که انگشتای سوبین دور ساعدش حلقه شدن

×از آتیش بازی می‌ترسی؟

درست مثل خودش آروم زمزمه کرد و بعد بومگیو رو به آغوش گرمش دعوت کرد

𝑰'𝒎 𝒔𝒐𝒓𝒓𝒚Where stories live. Discover now