Part 14 : Secrets

198 43 14
                                    

جوجه تیغیا تو زمستونا به خاطر سرما همو بغل میکنن و آخرش هم به خاطر همون آسیب میبینن
بعد از اون یاد میگیرن کم کم از هم فاصله بگیرن و بدون هم زندگی کنن ...

..............................I'm sorry.............................
Part 14 : Secrets
پارت چهاردهم : اسرار

برای هزارمین در طول روز پیشونی اش توسط کای با دماسنج جیوه‌ای ساده احاطه شد و بعد اطمینان از دمای ایده‌آل بدنش سرانجام اجازه فعالیت های عادی رو بهش داده شد خوشنود از این رهایی با شرط و قوانین تخت نرمش رو ترک کرد و کنار ابزار الآت موسیقی و وسایل نقاشی روی زمین سفت نشست نمی‌دونست باید از بابت آزادی سپاسگزار باشه و ابراز خوشحالی کنه یا بخاطر گذشتن از خواب شیرین عصر غمگین باشه ؛ چی میشد اگه بدون دیده شدن با چشمای تیز کای به طراحی مشغول میشد؟

خونه بی روح و سردشان با فرا رسیدن تعطیلات کریسمس بار دیگر با تکاپوی افراد درونش گرمای همیشگی اش همراه عضو جدید خانواده تجربه کرد شاید این تعطیلات تنها روزها از سالی پر از شکستگی ، جدایی ، دل های بهم نرسیده ، فریاد های سوزناک و دست و پا زدن های نافرجام بود که بدون کوچک ترین بگو و مگویی سپری میشد سکوت عجیب و در عین حال دلنشین بر فضای گرم خونه حاکم بود و کسی علاقه ای برای بهم زدنش نداشت
همونطور که در تلاش بود تمامی جزئیات صحنه مقابلش بدون ذره ای نقص بر روی تابلو های سفید و خاک خورده پیاده کنه از گوشه چشم تهیونی که با ستاره بزرگ درخت سروکله میزد و با همان قد بلندش که اغلب اوقات بخاطر نرسیدنش به ۱۸۰ گلایه مند بود سعی میکرد اون رو بالای درخت قرار بده تحت نظر گرفت البته تا وقتی که سوبین با شکلات های قلبی دلخواهش روبرویش ظاهر نشده بود
متعجب و شادمان از اینکه مجبور نبود بیشتر از این تنها بمونه کنار کشید تا فضای کافی برای نشستن سوبین داده باشه به هیچ عنوان خبری از دو پسر بازیگوش همیشگی نبود کسی برای شروع مکالمه مشتاق بنظر نمیرسید و بومگیو قصد نداشت همانند روز های گذشته با حرفای برنده تر قلب یکدیگرو بشکونن چون به راحتی حدس میزد که به محض شروع گفت‌وگو کارشون به بحث و جدال برسه ولی این فقط یک سمت سکه تمامی احتمالات موجود در جهان بود و درست زمانی پی برد که سوبین سوالش رو زیر لب زمزمه کرد " دوسش داری؟ " دوکلمه ساده ای که مثل پرده ظاهری کلمات ناگفته ، احساسات تپنده درد های لذتبخش و صد ها چرای بی دلیل می پوشانند و برای یافتن مفهوم عمیقش راهی جز تجربه کردن وجود نداشت شرمسار از پاسخ " البته " ای که بی وقفه تمام معادلات ذهن منظمش رو بهم میریخت و عذاب وجدانی دیر هنگام و تازه بیدار شده‌ قلم رو بی توجه به امکان رنگی شدن اطرافش پایین آورد انکار عملا بی فایده بود سوبین همین حال هم از پاسخ پرسش مطلع بود
+سوبینا ....

_اشکالی نداره سرنوشت ما هیچ وقت به خواست و میل خودمون نوشته نمیشه میخوام با تهیون پا روی دنیای جدید بزاری

اشک های حاصل از حس کردن بغض سوبین در صدای ملایمش روی صورتش می غلتیدن و نفس های بریده بریده شده اش رو قطع میکردن اون هیچی برای گفتن نداشت حتی نمیتونست علتی موجهی برای رفتار های اخیرش یا شروع این رابطه کاملا نفرین شده بیاره برای نخستین بار در تمامی عمرش از خودش متنفر بود از اینکه به آسانی از دوسش سواستفاده کرد و در نهایت با بی رحمی ولش کرد از اینکه هیچ وقت نتونست کمترین لطف و فداکاری هایی که دیگران در حقش انجام میدادن رو جبران کنه از اینکه گذاشت عصبانیت و دوست داشتن حکمران عقلش باشه ... اون هیچ دفاعیه ای در برابر شکایت های نوشته نشده نداشت
+متاسفم...
_پایان یک عشق ، پایان زندگی نیس
چون به این معنا نیست که عشق پایان یافته ؛ به این معناست که رابطه ای که ما عشق تلقی میکردیمش تموم شده شاید ما بعد از جدایی از این رابطه به جای غم مستحق شادی باشیم اینطور نیس؟
_راستی قصد نداری نقاشی رو کامل کنی؟ تقریبا آخراشی
جملات درخشان و تسکین دهنده سوبین بر خلاف همیشه رنجی که به سرعت در بدنش پخش میشد رو مداوا نمیکرد فقط بر شدت درد رو می افزود
بدون دستور توقف به گریه ای که فرصتی برای حرف زدن بهش نمیداد نجواکنان ادامه داد
+میدونی چن سال پیش همین موقع بهم گفتی " دلت میخواد انتقام بگیری؟ صرف نظر از عواقبی که برات داره؟ درسته من دو دل بودم ولی میخواستم مثل یه انسان زندگی کنم ولی انتقام گرفتن هیولا شدنه ! یه هیولا برای از بین بردن کسی به اعتقادات قوی نیاز داره...قبل از هر چیزی راجع به انتقام گرفتن فکر کن " تو اون روز قانعم کردی که هیولا نیستم چون انتقامی نگرفتم و نمیتونم بگیرم ولی من از همون اول هیولا متولد شدم من .... واقعا متاسفم که دلت رو شکستم سوبینا من متاسفم
_بس کن ؛ هیچکدوم از اینها حقیقت ندارن تو هیولا نیستی کافیه لطفا گریه نکن

به دنبال حرفش با چرخاندن صورت بومگیو به سمت خودش گونه های سرخ شده از سرماخوردگی خفیف و زجه زدن های بی صدا و بی پایینش رو از قطرات گرم اشک پاک کرد

در گوشه ترین نقطه خونه نشستن و سرگرم بودن دیگران در آخر باعث شد هیچکس متوجه صحبت های اون دو تا نشه

.
.
.
.
.

-اونی که دیدیش دوس پسرم نبود یه جورایی ...
+مهم نیس

بلافاصله گفت و از هرگونه توضیح اجباری از سوی تهیون جلوگیری کرد درواقع زیاد براش اهمیتی نداشت همین که فهمیده بود پسر عجیبی که به طرز ناگهانی در برابر خونه شون پیدا شده ارتباط عاشقانه ای با تهیون نداره کافی بود
نمی‌خواست با پرسش های بیشتر آزارش بده به هرحال اعتراف به گذشته بی توجه به مخاطب و زمان سخت بود
با حواس پرتی خودکار جوهر تمام کرده اش رو میون خطوط خمیده کاغذ به امید نوشتن تکالیفش تکون میداد و وقتی متوجه اینکه تمام این مدت هیچ چیزی ننوشته شد که تهیون به نوازش کردن صورت رنگ پریده اش پرداخت
-چرا نمی پرسی ؟ با اینکه میخوای بدونی!

مضطرب و با تردید به سمت تهیونی که به طرز ترسناک ولی خوشایند به لب های پف کرده اش چشم دوخته بود برگشت که نتیجه اش نزدیک شدن بیش از حد به یکدیگر و لمس کوتاه نوک بینی شون بود

+چرا تنها زندگی میکردی کانگ تهیون ؟

با آسودگی نفسشو بیرون داد اینبار به چشم های بومگیو خیره شد

-میدونستم بلخره نوبت این سوال میرسه

..............................I'm sorry.............................

𝑰'𝒎 𝒔𝒐𝒓𝒓𝒚Where stories live. Discover now