Part 15 : Do you love me?

234 39 28
                                    

کسایی که تنهان حتی اگر هزاران نفر اطرافشون رو پر کنه بازهم احساس بدی دارن!
چیکار باید کنیم ؟!
هیچکس نمیدونه شاید وقتش باشه براش راه حلی پیدا کنیم....
..............................I'm sorry.............................
Part 15 : Do you love me?
پارت پانزدهم : عاشقمی؟

با ترس و اضطراب جایگزین شده آسودگی لحظات قبل و ناشی از بازکردن تاریخچه دنیای تاریک‌ و ناخوشایندش چشم هاش رو برای پنهان کردن اشک های هجومی بست و با نفس‌های منظم سعی در کنترل ذهن بهم ریخته و نامطمئن از به زبان آوردن کلمات سوزان و دردناک ، بی اراده لب های خشک شده‌اش رو برای چندمین بار در روز تر کرد که در نهایت منجر به جلب توجه پسرک پرسشگر رو به میزان استرسی که متحمل بود و زمزمه کردن " هیچ اجباری برای گفتنش نیس " شد بی خبر از اینکه چطور با این حروف در هم آمیخته و نوازش های دلنشین حالش رو دگرگون میکرد ....
کلافه پوفی کشید و با یک تصمیم عانی در مقابل جسم شوکه شده و متعجب بومگیو دستانش رو پشت گردن و کمر باریکش ؛ صورت برفی‌اش رو تا زمانی که تنها چن سانتی بیشتر برای بوسیدنش باقی نمونده بود به سوی خودش کشید و متوقف شد و بدون تغییری در حالتشون درحالی که تمام نگرانی هاش رو به فراموشی می‌سپرد ادامه داد :
-من مدت زیادی زنجیر و بسته شدم ، برای همین یادم رفته چطور خودم رو آزاد کنم ولی الآن میخوام با گفتن داستانم توسط تو باز شم!
-وقت داری که به قصه غم انگیزم گوش کنی؟

معذب و هیجان زده از فاصله کم و دلواپس از برملا شدن گذشته تهیون آروم سرش رو به نشونه قبول کردن تکون داد

-میدونی اگه خبر نداشته باشی که قراره بمیری ، مردن درد نداره ، دیدن مرگ جلوی چشمات چیزیه که ترسناکه فقط یه بچه دوازده ساله بود به دور از ناعدالتی ها ، سختی ها ، فقر یا هرچیز دیگه ای ...
که یه شبه تمام قصر آرزوهای بچگانه کوچیک و بزرگش فروریخت ؛ سپر دفاعی دائمی اش در برابر مشکلات روانه شده نصف شد و برای نخستین بار طعم تنهایی و زجر رو چشید ، برای نخستین بار فهمید ضعیفا قوانین رو درست نکردن بلکه قویا درست کردن تا از خودشون محفاظت کنن اون برای نخستین بار ناعادلانه بودن جهان پیرامونش رو درک کرد ؛ بعضیا کل زندگیشون رو تو یه مسیر ناهموار سپری میکنن در حالی که بقیه با بیشترین سرعت حرکت میکنن و تهش به لبه پرتگاه میرسن با اینحال اون قصدی برای تسلیم شدن و زانو زدن در مقابل تیر های ظالمانه ای که به سمتش شلیک میشدن نداشت ، اون جنگیدن رو بی اهمیت به نتیجه اش انتخاب کرد با دونستن عواقب نابودگرش به مسبب همه اونها ، به تیرانداز تمام تیر ها فرصتی جدید داد فهمید عشق پایدار همیشه پاسخگوی نیاز های زندگی و رقیب حکم های کامل قضاوت نشده حاکم بی نام و نشان نیست
جدا شدن ... کسانی که تا به اون روز با تمام وجود می پرستید...
ولی بعد از مدتی باعث شد با خودش فک کنه یعنی خدا واقعا نمیدونست چیزی که از خاک آفریده ارزش پرستیده شدن نداشت؟
بخاطر انسان ضعیف یکی از بهترین پرستش کننده هاشو از دست داد در حالی که حق با اون بود.
راست میگفت ، اون کل شبانه روز در حال پرستش خدا بود ، صمیمانه دوسش داشت ، علاوه بر این آتش کمی از خاک نداشت پس چرا باید جلوش زانو میزد؟
خدا طردش کرد ولی به چه قیمتی؟
وقتی موجودی که اسمشو گذاشته بود اشرف مخلوقات جلو کسی که طردش کرده بود زانو زد و پرستشش کرد!

𝑰'𝒎 𝒔𝒐𝒓𝒓𝒚Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin