تصمیمت از ترس ناشی بشه یا از امید،
تمام تصمیمات یه بهایی دارن...
بهای هر چیزی دو رو داره، نور و تاریکی،
درست مثل دو روی یک سکه،
ولی مردم فقط دوست دارن به نورش نگاه کنن،
از اونجایی که باعث میشه آسونتر تصمیم خودشون رو بگیرن.................................I'm sorry.............................
Part 12 : It's snowing ☆
پارت دوازده : داره برف میباره ☆
+حتی کریسمس هم نشده
-درسته ... فک کنم شانس باهام یار بوده اینطور نیست؟
بی توجه به سوال تهیون دستاشو دور فنجان قهوه گرم حلقه کرد خامه با نقش و نگار هایش سطح قهوه همانند نقاب عمل میکرد و زیباتر و خوشمزه تر جلوه ش میداد تنها کسانی متوجه این نقاب میشدن که طعم تلخ قهوه رو حس کرده باشن درست مثل همه انسان ها .... هیچ گاه چیزی که بیرون جلد آدمیزاد نشون میداد واقعیت همه چیز نبود درونشون کاملا متفاوت با بیرونشون و تصویری کاملا ضد هم نمایان میکردند نمیتونست اطرافیانش رو بابت این دورویی سرزنش کنه چون خودشم جز همون دسته انسانها بود ....
با هر لمس شدن پوست خشک شده و یخ زدهش توسط دانه های برف لرز کوتاهی میکرد ؛ نازک بودن بافتی که پوشیده بود و به همراه نیاوردن هرگونه وسیله گرمایشی هیچ کمکی برا گرم شدن بهش نمیکرد با اینحال محیط سرد و برفی حیاط کوچیکشون رو به فضای خفقان و بی روح خونه ترجیح میداد فنجان احاطه شده میون انگشتاش کم کم دمای بالای خود رو از دست میداد به هرحال قصدی برای خوردنش رو نداشت صرفا جهت اینکه از دستاش در مقابل سرما دفاع کنه آورده بود
جنب و جوش بیش از حد تهیون برای ساختن اردک های کوچولوی برفی بی اختیار نگاهش رو سمتش جلب کرد این چندمین بار بود که سعی میکرد یه اردک کامل بدون هیچگونه نقصی درست کنه ولی هربار با شکست مواجه میشد و بدون اینکه ذره ای احساس خستگی کنه از اول شروع میکرد
یه هفته از زمانی که تهیون بهش پیشنهاد تماشای اولین برف امسال رو داده بود میگذشت هیچ وقت انگیزه اینکار رو نگفت بومگیو هم تلاشی برا فهمیدن نکرد فقط اجازه داد پسر مو قرمز هرطور که دلش میخواد باهاش رفتار کنه هرچند بخاطر این اجازه بارها با سوبین دعوا کرد که دفعات زیادی به لبه جدایی ناکام منتهی شد اون به طرز نامعلومی از تهیون بیزار بود چیزی که بومگیو هیچ وقت نمی تونست درک کنه
در مقابل رابطه ترک خورده اون و سوبین ، این رابطه تهیون و بومگیو بود که با گذر آرام زمان مستحکم تر و قوی تر از پیش میشد
اون ها همچنان تاریکی شب تا سپیده دم رو در کنارهم سپری میکردن و هربار وقتی که دلیل تهیون برای نخوابیدن روی تخت تعمیر شده رو میپرسید اون سفتی بیش از حدش رو بهونه میکرد درحالی که خود بومگیو در نبود تهیون امتحانش کرده بود و عملا هیچگونه سفتی یا احساس ناراحتیی بهش دست نداده بود با اینحال شکایتی هم نداشت ؛ تمام روز مشغول درس خوندن برای امتحانات پایانی میشدن و نصف شب با خوردن اسنک هایی که اغلب در راه مدرسه میخریدن میگذشت و دوباره با به صدا دراومدن الآرم ساعت اولین چیزی که باهاش مواجه میشدن چشم ها و گونه های سرخ شده همدیگر ازخجالت بود واضح ترین چیز این بود که هردو از این نزدیکی راضی و هیچ کدومشون پشیمونی یا مخالفتی نسبت بهش نداشتن اونا درست مانند آهنربا همدیگرو با کارها ، نحوه صحبت ، عادت های بد و خوبشون جذب میکردن و مشتاقانه برای کشف هم و پر کردن خلائی که به راحتی قابل حس کردن بود درتکاپو بودند به هرنحوی این رابطه نچندان درست رو ادامه میدادنبا وزش شدید باد از غرق شدن در افکارش نجات پیدا کرد و از سرمای ناگهانی و تهاجمی تو خودش جمع و درکسری از ثانیه حواس تهیون سمتش جلب شد همونطور که با قدم های بلند فاصلهشون رو کمتر میکرد پالتوی سیاه رنگش رو دراورد و رسیدن بهش روی شونه هاش قرار داد و به دنبال اینکارش بومگیو رو به آغوش گرمش دعوت کرد تا در برابر بی رحمی باد ازش محافظت کنه درحالی که از پذیرفتن این دعوت مردد بود دستای تهیون خودشون با هل دادن مجبور به فرو رفتن کرد
حرکات بی پایان انگشت های تهیون دور کمرش و میون موهای بلند و بافته شده ش ناخودآگاه منجر به لبخند کمرنگ و گفتن ممنون آرومی درمیان لب های نازکش شد"بیا برگردیم تو" درست مثل خودش آروم زمزمه کرد و
با کمی کنار کشیدن از روی پله های منجمد شده بلندش کرد و بدون اینکه به بومگیو فرصتی برا تجزیه و تحلیل حرفش داده باشه با گرفتن دستش به سمت خونه حرکت کرد
+حس میکنم سرما خوردم
-ازت مراقبت میکنم ..... خوب میشی
-همونطور که زندگی میکنم، فکر میکنم در ادامه روزای خوبی در راه باشه
مثل راه رفتن بعد از دوییدن
مثل وقتی که بعد از دوییدن میشینی
حتی اگه آرامشی باشه که مدت زیادی دووم نیاره
میتونم به اون روزا بگم روزای خوب
چون یه استراحتی هست
و این چیزیه که من بهش اعتقاد دارم
+چون امروز بعد مدتها استراحت کردی روز خوب خطابش میکنی ؟
-نه روز خوب خطابش میکنم چون تو در کنارمی.
.
.
.
.
.
*ببخشید اینجا خونه آقای چوی هستش؟هراسان بخاطر صدایی آشنا ، صورتی مبهم و پوشیده از موهای ژولیده و شال و کلاهی که رنگ خود رو باخته بودن و تنها در چند اینچیاش به چراغ های فرسوده و نیمه روشن شهر تکیه داده بود از حرکت ایستاد
درهمون حال که در کلنجار برای شناختن هویت فردی که توسط مورد خطاب قرار داده شده بود سعی کرد نشانه ای از وجود اضطراب شدید بروز نده و سرش رو تا حدی که مطمئن بود از آسیب های ناشی از رفتار های غیر متعادل شخص روبهروش در امان هست مشکوکانه خم کرد که با کنار رفتن موهای دخترک و تابیدن روشنایی به چهرهی سرخ شدهش تمام ترس و نگرانی اش فروکش کرد و بعد از چن لحظهای مکث برای گرفتن دوباره قوت قلبش به شیهیون ، دختری که چندین هفته پیش به واسطه تهیون باهاش آشنا شده بود و امروز به طرز عجیبی دوباره آشکار شده بود یک قدم نزدیک تر شد و تنها به تکان دادن سرش اکتفا کردخوشحال برای جوابی که ظاهرا به اندازه چن سال طول کشیده بود خنده کوتاهی کرد و بلافاصله آهی کشید و ادامه داد
*میتونیم باهم حرف بزنیم؟
_تهیون داخله
*نه با تهیون نه
*میخوام با تو صحبت کنم.
.
.
.
..............................I'm sorry.............................
YOU ARE READING
𝑰'𝒎 𝒔𝒐𝒓𝒓𝒚
FanfictionFic name : I'm sorry Couple: Taegyu , Soogyu , Yeonbin Genre : School life ☆ Romance ☆ Drama Up time : Completed اسم فیک : متأسفم کاپل : تهگیو ، سوگیو ، یونبین ژانر : رومنس ، اسکول لایف ، دراما زمان آپ : پایان یافته