Shot 3 🗡

2.1K 269 88
                                    

دو ماه از روزی که به عنوان کیم هوسوک چشم باز کرده بود میگذشت...هر روز تهیونگ یا جونگ کوک به دیدنش میومدن و از خاطراتی براش تعریف میکردن که هوسوک نمیتونست هیچ کدومشون رو به یاد بیاره...نه این که خودش نخواد ، فقط به یاد آوردن خاطرات یه نفر دیگه براش غیر ممکن و تا حد زیادی عجیب بود... دقیقا همونطور که ولیعهد مین براش تعریف کرده بود هر هفته یک شب رو با هم غذا میخوردن و حرف میزدن و یونگی داشت سعی میکرد تا هوسوک چیزی به خاطر بیاره اما وقتی هوسوک با لبخند لرزونی میگفت که به یاد نداره ، لبخندش خشک میشد و غم توی چشماش خونه میکرد...هرچند که چند لحظه بعد دوباره با بزرگترین لبخندش هوسوک رو به آغوش میکشید و توی گوشش زمزمه میکرد که براش مهم نیست و تا زمانی که هوسوک دوباره به یادش بیاره سعی میکنه کاری کنه تا هوسوک دوباره عاشقش بشه!

مثل تمام این دو ماه ، توی اقامتگاهش نشسته بود و با ناراحتی به آیینه کوچکش نگاه میکرد...صورت ، صورت خودش بود اما موهاش ، لباساش و حتی گاهی رفتاراش رفتار خودش نبود...به چشمای تصویر خودش نگاه کرد و با بغض زمزمه کرد

هوسوک:من باید میمردم...نباید معشوقه ولیعهد رو ازش میگرفتم..اون مرد خوبیه... لیاقتش هوسوکِ خودشه نه منه احمقه بدرد نخور...لعنتی توی این مدت حتی انگشتشم بهم نخورده درحالی که میتونست تمام مدت به زور باهام بخوابه...همیشه هر وقت با منه مهربون ترین مرد دنیاست ولی اون بیرون برای هیچ کس رحمی نداره...حالا چیکار کنم؟...چطوری هوسوک خودشو بهش برگردونم؟... اگه هیچوقت به بدن خودم برنگردم چی؟...خوش به حال اون هوسوک...کاش منم یکی مثل یونگی توی زندگیم داشتم...!

آیینه رو کنار گذاشت و چشماشو بست و آهی کشید

هوسوک:باید خوشحالش کنم...باید جای اون هوسوکو براش پر کنم...چیکار کنم؟... باهاش بخوابم؟...یا مثل هوسوکش براش برقصم؟...آخه من که رقص سنتی بلد نیستم...فکر نکنم اینا فعلا بدونن هیپ هاپ چیه...خدا لعنتم کنه با این آرزو کردنم...

از جاش بلند شد و توی اقامتگاهش شروع به راه رفتن کرد...دقیقا نمیدونست چندین بار از هرگوشه ی اقامتگاهش عبور کرده اما بالاخره بین یکی از این عبور کردن ها فکری به ذهنش رسید...فوری کفش های حسیری مخصوصش رو پوشید و در کشویی رو باز کرد و بیرون رفت اما بلافاصله سربازی جلوی خروجش رو گرفت

-رییس گفت امشب باید به بازار بری برای دیدنش.. همون جای همیشگی..

و بدون این که فرصتی به هوسوک برای فهمیدن حرفاش بده ، از اونجا دور شد...هوسوک اخمی کرد و با نوک انگشت کمی پیشونیش رو خاروند و زمزمه کرد

هوسوک:رییس؟...اون سربازه پس رییسش میشه تهیونگ...اما چرا برای دیدن تهیونگ باید برم بازار؟!

دوباره نگاهی به مسیری که سرباز رفته بود نگاه کرد و شونه هاشو بالا انداخت

هوسوک:حتما میخواد واسه اون خرگوش عضلانی کادو بخره و میخواد از پسر عموش کمک بگیره... ولی آخه جای همیشگی کجاست؟!...اووف به درک اصلا...شب میرم بازار میگردم پیداش میکنم دیگه!

𝒜𝓃 𝒶𝒸𝒽𝒾𝑒𝓋𝑒𝒹 𝓌𝒾𝓈𝒽 𝑜𝓇...?!🗡(𝓈𝑜𝓅𝑒 ) Where stories live. Discover now