Shot 4 🗡

1.6K 213 51
                                    

با احساس گرما ، زیر لب غرغر کرد و تکونی خورد و بلافاصله دردی توی کمرش پیچید...هیسی کرد و چشماشو باز کرد و با دیدن سینه ی برهنه ی یونگی ، لبخندی روی لبهاش نشست و بیشتر بین بازوهای یونگی مچاله شد...نفس عمیقی کشید و بوسه ی ریزی روی سینه ولیعهد کاشت و بلافاصله لبهای ولیعهد رو روی پیشونیش حس کرد

یونگی:صبح بخیر..!

هوسوک:صبح تو هم بخیر یونگی!

یونگی:هممم...چقدر دلم برای این وضعمون تنگ شده بود...درد داری؟

هوسوک:نه...واقعا نه...تو خیلی خوب و با ملاحظه انجامش دادی عزیزم...

یونگی:خوبه!

مرد بزرگتر دستش رو بالا آورد و درحالی که به چشمای نیمه باز معشوقش خیره بود ، موهای بلندش رو نوازش کرد و از روی صورتش کنار زد

یونگی:برنامه ی امروزت چیه؟

هوسوک:میخوام برم بازار...باید یه چیزایی بخرم
یونگی:با جئون یا تهیونگ میری؟

هوسوک:نه...خودم باید تنها برم.شنیدم تولد جونگ کوک نزدیکه میخوام براش هدیه بگیرم

یونگی:تو...تولـ...چی؟

پسر کوچکتر با دیدن چهره ی گیج شده ولیعهد با صدای بلندی خندید و بوسه ای روی لبهاش زد و با لبخند جواب داد

هوسوک:ببخشید حواسم نبود...تولد امممم...تولد میشه همون زادروز که شماها میگین...

یونگی:ماها میگیم؟...اخ هوسوک کاش میفهمیدم این واژه های عجیبی که جدیدا ازشون استفاده میکنی چی هستن و از کجا اومدن!

هوسوک دوباره خندید و ترجیح داد جوابی به سوال ولیعهد نده...کمی توی آغوش هم موندن و بوسه های ریزی به هم هدیه دادن و درنهایت بعد از حمام و خوردن صبحانه ، هوسوک با لباس های ساده ای از قصر خارج شد و به سمت بازار به راه افتاد...با رسیدن به ورودی بازار ، سرجاش ایستاد و با دهانی باز از تعجب به رو به روش خیره شد...قبلا با تهیونگ یا جونگ کوک به بازار اومده بود اما شب میومد که تهیونگ زیاد توی چشم نباشه و شناسایی نشه...بازار توی روز خیلی شلوغ و پر از سر و صدا بود!

شونه هاشو بالا انداخت و با حال خوبی که از دیشب داشت ، وارد بازار شد... تمامی اجناس رو نگاه میکرد و گاهی بعضی از جنس هارو لمس میکرد و لبخند میزد...از جلوی پسر بچه ای رد شد که سنگ های بی ارزش اما زیبا رو با دست خودش تراش داده بود و زیورالات زیبایی ساخته بود...با ذوق به انگشتر ها و گردنبند ها خیره شد و دونه دونه لمس کرد و بررسی کرد...با دیدن گردنبند یشمی رنگ و زیبایی که به شکل برگ بود ، چشماش برقی زد و رو به پسر گفت

هوسوک:این...من اینو میخوام!

-باید براش پنج سکه بدید آقا!

𝒜𝓃 𝒶𝒸𝒽𝒾𝑒𝓋𝑒𝒹 𝓌𝒾𝓈𝒽 𝑜𝓇...?!🗡(𝓈𝑜𝓅𝑒 ) Where stories live. Discover now