The end🗡

1.7K 255 67
                                    

با سردرد وحشتناکی چشماشو باز کرد و ناله ای از درد کرد..دستشو بالا آورد و روی پیشونیش گذاشت...


یونگی:پس بالاخره تصمیم گرفتی بیدار بشی!


با شنیدن صدای گرفته ی یونگی ، با خوشحالی به سمت صداش چرخید و با دیدن صورت خسته و اخم های درهمش ، با تعجب صداش کرد


هوسوک:یونگی؟


یونگی:چه زود یادت رفت!


هوسوک:چی؟


ولیعهد پوزخندی زد و نیم نگاهی به پسر کوچکتر انداخت


یونگی:میخوای بگی هیچی یادت نیست؟


هوسوک اخمی کرد و از جاش بلند شد و سعی کرد چیزی رو که فراموش کرده به یاد بیاره....کمی فکر کرد و با یاداوری اتفاقاتِ قبل از بیهوش شدنش ، هینی کشید و با ناراحتی به یونگی نگاه کرد


هوسوک:توروخدا به حرفام گوش کن یونگی... من...من نمیدونم چرا فکر میکنی بهت خیانت کردم...من...من هیچی نمیدونم...قسم میخورم یونگی...اصلا...اصلا توی این چند ساعت که خواب بودم چرا دستور ندادی راجبم تحقیق کنن؟


ولیعهد دوباره پوزخندی زد و به چشمای نگران و کمی اشکی هوسوک خیره شد


یونگی:راجب چی تحقیق کنم ها؟...راجب دروغایی که گفتی؟...راجب این که در عوض آزادیت جون منو میخواستی بهشون تقدیم کنی؟...راجب قلب سنگیت که به راحتی منو فریب دادی و حتی یک لحظه هم پشیمون نشدی؟...راجب چی تحقیق میکردم کیم هوسوک ها؟...نکنه چیز دیگه ای هم مونده که نمیدونم...شاید اصلا کیم هوسوک هم نیستی ها؟...تهیونگ میدونست؟


هوسوک:نه...نه نه نه...حتما یه اشتباهی شده...بیا بریم پیش اونی که توی بازار دیدمش...باید باهاش حرف بزنم...من هیچی نمیدونم یونگی...من...من دوست دارم...شاید عاشقت نباشم اما قسم میخورم که دوست دارم و نمیخوام اتفاقی برات بیوفته...بیا بریم پیش اون مرد توی بازار...فکر نمیکنم توی این چند ساعت خیلی دور شده باشه...


یونگی:دو روز..


هوسوک:چی؟


یونگی:چند ساعت نیست...دو روزه که بیهوشی... جئون میگفت داری میمیری اما یهویی تبت قطع شد و کم کم حالت بهتر شد...نمیدونم چه اتفاقی برات افتاد اما دیگه اینجا نمون...برو و به زندگیت برس...
از جاش بلند شد تا از اقامتگاه هوسوک بیرون بره اما هوسوک با هر دو دستش به مچ دست یونگی چنگ زد و با شدت شروع به گریه کرد


هوسوک:یونگی...یونگی لطفا...من دوست دارم... نمیتونم برم...میخوام پیش تو باشم...اصـ... اصلا مگه نمیگی بهت خیانت کردم؟...منو...منو بّکش... ها؟...انتقامتو ازم بگیر ولی خودتو ازم نگیر... خواهش میکنم یونگی...من...من دوست..دا...ر..


چنگی به سینه خودش زد و از شدت درد فریاد کشید...یونگی با نگرانی کنارش زانو زد و دستشو روی شونه پسر کوچکتر گذاشت..

𝒜𝓃 𝒶𝒸𝒽𝒾𝑒𝓋𝑒𝒹 𝓌𝒾𝓈𝒽 𝑜𝓇...?!🗡(𝓈𝑜𝓅𝑒 ) Where stories live. Discover now