ONE: E88

607 11 3
                                    

  امروز صبح وقتی نگار از خوابِ خوش و راحتش بیدار می‌شد، تصور نمی‌کرد که شبش با چنان وضعیت تحقیرآمیزی به خواب برگرده. اصلاً چطور می‌تونست با اون حجم از کثیفیِ لباس‌ها و سرمای شب، به خوابیدن فکر بکنه، وقتی هنوز بعد از دوازده ساعت ور رفتن با موتور ماشین، خبری از نیروی امداد نبود؟ تنها دلگرمی این دختر بیست و هشت ساله، همسفر و معشوقه‌اش بود که حضورش تمام مسیر رو براش شیرین میکرد. تصور کل ماجرا البته که خیلی سخت نیست:

می‌تونید دوتا دختر جوان رو در نظر بگیرید که قصد سفر می‌کنند. قصدِ اینکه دور دنیا رو با ماشین بزنند، از روی دریاها با کشتی و قایق عبور کنند، و بعد از گذشت ماه‌ها، بالاخره به جایی برسنند که بشه اسمش رو «خونه» گذاشت. برای نگار و شمیم، تنها کافی بود جایی باشند که سایه‌ی تحقیرآمیز قضاوت، لحظه‌هاشون رو تلخ نکنه. همجنسگرا بودن و عاشق ماندن کار راحتی نیست، وقتی کوچکترین حرکتی زیر ذرّه‌بین باشه. امّا همینکه خانواده‌های هر دو طرف موضوع رو راحت پذیرفته بودند، به جفت این دو نفر قوا داده بود. تونسته بودند ویزا بگیرند تا برای همیشه از ایران بروند؛ امّا پیش از اون باید آرزوی سفرِ دور دنیا برآورده می‌شد ...

سفرِ چند صد روزه با ماشین. سفری که بیشتر یک بار احساسی داشت تا منطق و برنامه. نگار به یارش می‌گفت برای جشن گرفتن آزادی و عشقمون باید دنیا رو دور زد. می‌گفت به کیک و کافه و یک شب جشن راضی نیست. به قدری در این سال‌ها بلندپرواز شده بود که تحقق چنین رویایی هیچ بعید به نظر نمی‌رسید.

و بالاخره رسیده بود روزی که دوتایی، چمدون‌هاشون رو پر از لباس کنند و شب قبلش هم از شدت هیجان، درست و حسابی نخوابند. رانندگی با خواب و هیجان و اضطراب، مخلوط تاریکی از واقعیت بود که نگار از رویارویی باهاش هیچ ترسی نداشت.

امّا امروز صبح که از خواب بیدار شده بود، تصور نمی‌کرد که فقط چند ساعت بعد، لای غبار و آفتاب سوزان جاده کاپوت ماشین رو بالا بزنه و به دنبال مشکل بگرده.
حوالی ساعت 10 صبح بود که از مرز ایران-ترکیه گذشتند. مرزبان چندباری ماشین رو کنترل کرد و مدارک شناسایی رو دید. جوری با کنجکاوی به این دو نفر نگاه می‌کرد، گویی که منتظر شنیدن چیز خاصی بوده. لابد انتظار دیدن دو دختر تنها و یک ماشین گرون قیمت رو نداشت (اون هم تازه اینجا، وسط مرز ناکجاآباد)
«خب! همه‌چیز مرتبه» و مهر خروج توی پاسپورت‌ها فرود اومد.

مرز زمینی تا کیلومترها اونطرف‌تر، همچنان در غبار و غربت می‌غلتید و خبری از آبادی نبود.
برای استراحت، زیر سایه‌ی تک‌درختی گوشه‌ی جاده کنار زده بودند. شمیم در حالی که زیرچشمی به نگار نگاه می‌کرد، غرق در هیجان و شادی بود. موهای کوتاه و سیاهش رو گاه و بی‌گاه کنار می‌زد تا تصویر راحت‌تری از نگار به دست آید.
نگار امّا برعکس معشوقه‌اش موهای بلندتری داشت. موهای بلوند، و پوست سفیدی که بیشتر شبیه به اروپایی‌ها می‌شد، و چشم‌های عسلی خوش‌رنگی که می‌توانست هر احدی را عاشق کند. این دو نفر چه خوب یکدیگر را پیدا کرده بودند. چه خوب در بیست و چند سالگی عاشق شده بودند و حالا هم چه خوب و آروم کنار هم جست و جو می‎‌کردند. جست و جوی عشق، جست و جوی آزاد بودن.
همه‌ی این فکرها، در چشم به‌هم‌زدنی از نگاه شمیم گذشت، و دوباره وقتی به خودش آمد که متوجه راه‌بندان جاده شده بود.

نگار به آرومی سرعتش رو کم کرد و گفت: «اوف! چه خبره!»
شمیم: «چرا یکهو؟ تصادفی چیزی شده؟»
«نمیدونم. از اینجا چیزی معلوم نیست.»

ده دقیقه‌ای گذشت تا بالاخره ماشین‌ها حرکت کنند. نگار سر از پنجره بیرون آورد و چشمش به نظامیانی افتاد که داشتند لاشه‌ی یک هلیکوپتر را بررسی می‌کردند. در همون نگاه اول به نظر می‌رسید که یک هلیکوپتر جنگی درست وسط جاده سقوط کرده. پلیس ترکیه، اطراف محل سقوط رو محاصره کرده بود و با تابلو‌های راهنما، اشاره‌های نامفهومی می‌کرد.

«این‌طرف! این‌طرف!»

نگار که حالا با اضطراب بیشتری رانندگی می‌کرد، با نزدیک شدن به مأمور سعی کرداز او چیزی بپرسد. به انگلیسی گفت: «ببخشید! ما میخواییم به جاده‌ی E88 برسیم ... »
و جواب شنید: «این طرف! از ... بعدش ... خروجی دوم رو بپیچید به راست! بعدش وارد جاده‌ی E می‌شید.»

Negar | نگارWhere stories live. Discover now