17:42
چشمهای شمیم از خستگی و حیرت روی ساعت دیجیتالی ماشین قفل شده بود. این ساعت شاید تنها قسمت برقی ماشین بود که هنوز داشت درست و حسابی کار میکرد. با صدای نگران نگار، شمیم یکهو به خودش اومد و دستهاش، داغیِ فرمون رو حالا خیلی بهتر احساس میکردند.
«استارت بزن!»نه. فایدهای نداشت. صدایی شبیه به باطریهای خالی به گوش میرسید. امّا جوری غریب و ناشناخته بود که انگار اصلا هیچچیزی برای روشن شدن و استارت خوردن وجود نداره. هربار که شمیم سوییچ رو میچرخوند، نالهی ضعیفی از کاپوت ماشین درمیومد که در نهایت بیخود و عبث بود.
شمیم دوباره با درموندگی گفت: «آنتن هم ندارم ...» و چشمش به ظاهر آشفتهی نگار افتاد که با دستهای چرب و روغنی، سعی داشت هرجور شده ماشین رو راه بندازه. بعید هم نبود اگر این دختر، با هوش و دانش خودش روشی ابداع میکرد تا از اون جهنّم خلاص بشن. نگار همیشه ( یا حداقل از اون زمان که دانشجوی مکانیک شده بود ) دختر خاص و البته مستقلی بود. کار براش نشد نداشت. حقیقت لحظهها رو میپذیرفت و کمتر غر میزد. باور داشت اگر خدا اون رو توی موقعیتی گذاشته، حتما از پسش برمیاد. و شاید هم بخاطر همین روحیهی پیروز و مسلّط نگار بود که میشد گرمای جهنّمی جاده رو تحمل کرد. امّا دریغ از یک ماشین که از کنار این دو نفر بگذرد.
هیچ.
جاده به شکل مرگآلودی خلوت بود. درست شبیه یک قبرستان متروکه، که دیگه نه قبری حفر میشد و نه مُردهی تازهای در دل خاک میرفت. هیچی. هیچی نبود.و نگار هم رفته رفته به سنگینیِ این فضای خلوت پیمیبُرد، اما دیگه نمیتونست چنان وضعیت کثیف و خستهکنندهای رو تحمل کنه. ناچاراً بدونِ اینکه کوچکترین موفقیتی حاصل شده باشه، به عقب ماشین رفت، چمدون لباسها رو باز کرد و به دنبال یک دست لباس خوب و خنک گشت که بشه توی اون هوای داغ پوشید.
«شمیم؟»
«جانم ...؟»
«یه دقیقه بیا اینجا.»
«نشد؟»
«نه ... نه فعلا. ولی میشه. نمیتونیم که این وسط بمونیم.»
«ببین کل ماجرا به نظر من درست نیست. من اصلا متوجه نمیشم چرا یکهو همه چی خاموش شد. بنزین هم که داشتیم. نکنه ...»
«قربونت برم؛ حالا دیگه شده. مهم نیست چرا. تو فقط به من بگو تلفن ماهوارهایِ بابا رو توی کدوم کیف گذاشتی؟»
«وای! آره! چرا یادم نبود؟؟ چقدر من خنگم ...»شمیم به سرعت چمدونهای جلوی خودش رو کنار زد و به سراغ کیف مشکی کوچیکی رفت که پشتِ بقیهی ساکها قرار گرفته بود.
«ایناهاش!»
نگار که در این فاصله تونسته بود لباس عوض کنه، عرق پیشونیش رو پاک کرد و با دقت خیلی زیادی، مشغول شماره گرفتن شد.
«یک ... پنج ... پنج. درسته؟ همین بود دیگه؟ پشت نقشه نوشته.»
«آره عزیزم. صد و پنجاه و پنج.»
چند ثانیهای به صدای بوق ممتد گذشت تا تلفن صدای واضحی از اپراتور بده. صدایی هرچند ضعیف و آروم، امّا همین هم خودش نعمتی بود بعد از یک ساعتِ کامل در تنهایی.نگار به انگلیسی گفت: «بله ... سلام ... من ... من و همسرم در جادهای از مرز ایران به سمت E88 در حال حرکت بودیم که ماشینمون از کار افتاده ... الو ...؟»
اپراتور: «تِ ... کدوم جاده؟»
«بله. جادهی E هشتاد و هشت. اما ما هنوز به اونجا نرسیدیم. نیاز به کمک داریم!»
«دقیقاً کجا هستید؟»
«مطمئن نیستم. فقط بیست و دو-سه کیلومتر از مرز ایران فاصله گرفته بودیم.»
«اَت...هَت...رای...نیست.»
«متوجه نمیشم! صداتون قطع و وصل میشه!»
«تایم...شما...شما ساکن بمونید. ما خودمون رو میرسونیم. صدام رو دارید؟»
«بله! همینجا میمونیم! ممنونم.»اوف...! بالاخره میشد یک نفس راحت کشید. ساعت کمی از 6 بعدازظهر گذشته بود و آفتاب همچنان گرمای دیوانهکنندهای داشت. اما حداقل میشد از بابت رسیدن کمک کمی امیدوار بود و احساس خوشحالی کرد. مگه نه؟
YOU ARE READING
Negar | نگار
Fantasyجولیا گفت: «متأسفم ... متأسفم ولی امروز صبح که تصمیم گرفتی سوار اون ماشین بشی و اینجا بیای، نباید این افکارت رو با خودت میاوردی. حالا هم وقتش رسیده که با حقیقت مواجه بشی.» نگار و شمیم، زوج لزبینی هستند که تصمیم میگیرند برای جشن گرفتن عشق و رابطهی...