Strangers

430 6 0
                                    

نگار امّا در لحظه‌ای تونسته بود هوش و حواس خودش رو به دست بیاره که شمیم تا نیمه‌ی بدنش از چادر به بیرون کشیده شده بود. صدای چند مرد غریبه که همگی با هم حرف می‌زدند وحشت و اضطراب را دو چندان کرده بود. و این دو دختر، بدون هیچ دفاع و حتی لباسی بر تن، باید با موجی از ترس و تهدید روبرو می‌شدند.

چند ثانیه بیشتر طول نکشید تا شمیم به طور کامل از کنار معشوقش محو شد و به دست غریبه‌های کنار چادر افتاد. حالا نوبت نگار بود که از پاهاش به طرف بیرون کشیده بشه.

«هی! هی! آشغالا! چیکار می‌کنید؟! چیکا...»
سوزش عجیبی رو روی کمرش احساس کرد، و بلافاصله فهمید که فاصله‌ی زیادی با چادر گرفته، کمرش روی سنگریزه‌های کنار جاده کشیده شده بود و از شدت زیاد نور، جا و مکانش رو اصلا تشخیص نمیداد. یکجورایی انگار هیچ‌چیز نمی‌دید.

افراد همگی یونیوفرم‌های نظامی به تن داشتند و میان آن‌ها هم چند مأمور زن دیده می‌شد. پرچم روی بازو‌هاشون اصلا مشخص نبود، امّا این رو می‌شد فهمید که حتی با همدیگه هم به زبان انگلیسی حرف می‌زدند. پس لابد نمی‌تونستند برای گشت نظامی ترکیه بوده باشن؟ هان؟ توی این شرایط هیچکس قادر به فکر و تجزیه و تحلیل نیست. چه برسه وقتی لختِ مادرزاد جلوی یک ارتش مجبور به تسلیم و اطاعت بوده باشی.

چشم‌ها به سرعت به نورِ گسترده‌ی محیط عادت می‌کرد ولی به سختی هم می‌شد باور کرد که یک ارتش مجهز، فقط برای دستگیری این دو دختر اومده باشه. یک نگاه به اطراف کافی بود تا هزار و یک سوال در ذهن به وجود بیاد. ماشین‌های مجهز، چهار پاترول نظامی، چیزی نزدیک به ده سرباز با لباس مخصوص، و تفنگ‌هایی که همگی مجهز به صدا خفه کن بودند. نه ... هرجور حسابشو میکردید، قضیه خیلی جدی بود.

«بی‌حرکت! تکون نخورید! مقاومت نکنین! وگرنه شلیک خواهیم کرد!»
لحن محکم و تحقیرآمیزِ گروهبان که از پشت بلندگو به شدت گوش‌خراش شنیده می‌شد، چیزی جز احساس ترس و بدبختی به آدم نمی‌داد. دو مأمور زن دستان نگار و شمیم رو از پشت گرفته بودند و علی‌رغم تمام مقاومت‌هایی که شد، تونسته بودند اونها رو ایستاده در برابر حضور نظامیان نگه دارند.
مأمور دیگری که لباس پر زرق و برقی داشت و بیشتر شبیه ژنرال‌ها بود، از پاترول جلویی پیاده شد، و با چکمه‌های سنگینش روی آسفالت‌ جاده قدم برمی‌داشت. سیگاری آتیش زد و گفت:
«خودشونن؟»
مأمور زن جواب داد: «خودشونن قربان. چادر رو هم گشتیم، پاسپورت ایرانی دارند.»
«آهان ... آهان ... خب ...»
نگار وسط حرف ژنرال پرید: «شما ... شما نمیتونید ... ما قانونی اومدیم ... ما از ...»
ژنرال بی‌تفاوت به نگار دوباره خطاب به مأمور گفت: «اوکی ... ماشین چی؟»
گروهبان وِلز که کنار ماشین نگار ایستاده بود جلوتر آمد: «به طور کامل بررسی شد قربان. مواد غذایی، مقداری پول، و چند چمدان لباس. چیز بیشتری نیست.»
شمیم گریه‌اش گرفته بود و چیزهای نامفهومی میگفت. در این میان، ژنرال پاسپورت‌ها رو به دقت مطالعه کرد و پرسید: «چرا لختید؟»
نگار جواب داد: «خوابیده بودیم ... خوابیده بودیم توی چادر ...»
ژنرال بدون اینکه نگاهش رو از چشمهای نگار جدا کنه داد زد: «آلفرد!»
مرد میان سالی که تقریباً به نظر میرسید از نسل ژنرال بوده باشه جواب داد: «بله، قربان؟»
«آلفرد؟ یادته دوران دبیرستان ... چادر میزدیم توی جنگل‌ها، میخوابیدیم؟»
«بله قربان!»
«اونوقت‌ها ما لخت میشدیم، آلفرد؟!»
«نخیر، قربان!»
«دخترها چی؟! دخترها کنار هم لخت میخوابیدن، آلفرد؟!»
«نخیر، قربان. به هیچ وجه.»
«چرا؟!»
«چون درست نیست، قربان. اصلاً درست نیست. چه به لحاظ فرهنگ، چه قانون، و چه دین. خصوصاً دین، قربان!»
ژنرال یکبار دیگه پرسید: «پس شما چرا کنار هم لخت میخوابید؟»
شمیم این بار با کلافگی زیادی فریاد زد: «چون باهمیم! ما همسر همدیگه‌ایم! چی میخوایید؟! از مرز گذشتیم ... قانونی هم گذشتیم. پاسپورت رو باز کن و مهرهای خروج رو ببین!»
و عجیب اینکه ژنرال دقیقاً همین کار رو کرد. پاسپورت‌ها رو به دقت مطالعه کرد و در نهایت خطاب به هر دو دختر گفت: «خانوم نگار یزدانی ... خانوم ... شمیم ... حقانی‌فر ... شما دو نفر وارد محدوده‌ی حفاظت شده‌ی دولتی شده‌اید. نه تنها به خاک کشور و یک منطقه‌ی نظامی تجاوز کردید، که در بدو ورودتون خلاف قانون عمل کردید و اینجا آلوده شده. به شدت هم آلوده شده، خانوم‌ها. این چادر، این خاک ... بله، باید بدونید که همجنسگرایی مجازات سنگینی داره، خانوم‌ها. مخصوصاً شما ایرانی‌ها که دیگه این رو می‌دونید. ولی متاسفم. چاره‌ای نداریم جز بازداشت و رسیدگی به سایر اتهامات.»
نگار که سعی داشت خودش رو از دست‌های مأمور آزاد کنه پرخاش کرد: «کجا؟! چی؟! اینجا وسط جاده؟! منطقه دولتی؟! چه اتهاماتی؟! مگه مهرها رو نمیبینی؟!»
ژنرال پک عمیقی به سیگارش زد و با خنده گفت: «آخ، فکر کنم شما انگلیسیتون کمی ضعیفه. بگذارید برگردیم مرکز، مترجم هست، هیچ نگران نباشید.»

هر دو دختر دوباره اعتراضاتی کردند که این بار توجه هیچ کسی رو به خودش جلب نکرد. دستبندهای فلزی به دورِ مچ نگار پیچید و صدای قرچ قرچ قفل شدنشون دور دست، این رو به وضوح می‌فهموند که قانون پیروز شده و این دو نفر، حالا در چنگ یک سیستم ناشناخته قرار گرفته بودند.

با دستور ژنرال، نگار رو در پاترول شماره 13، و شمیم رو در پاترول 15 انداختند و ماشین SUV به همراه تمام وسایل داخلش، گوشه‌ی جاده رها شد.

دوباره سکوت، سکوت، سکوت مطلق و سحر.
وقتی دوباره آفتاب سوزان تابیدن گرفت، دیگر هیچ خبری از پاترول‌ها و جیغ و فریادها نبود.
هیچی. 

Negar | نگارWhere stories live. Discover now