از تمام لباسهایی که در چمدانِ سفر گذاشته بودند، از میان همه آن تیشرتهای رنگی و ژاکت و شلوارهای نو، حالا تنها یک چشمبندِ مشکی سهم نگار شده بود. چشمبندی که در نگاه اول بیشتر به یکجور عینک شباهت داشت: دو کاسهی کوچک سیاهرنگ که اطراف چشم و بینی و ابروها قرار میگرفتند، دو بند پلاستیکیِ ضخیم، و در نهایت یک گرهی محکم از پشت سر که تمام جمجمهاش را در چنگالِ فشار نگه میداشت مبادا یک میلیمتر جابجا شود.
نه، نگار هیچچیز نمیدید. هیچچیز جز تاریکیِ مطلق و صدای سنگریزهها که زیر چرخهای سنگین پاترول خُرد میشدند و ناله میکردند ... نه، مثلاً حتی این را هم نمیدید که چطور با حقارت شرمآوری میان بازوان دو مأمور قرار گرفته. لختِ لخت، لرزان و مضطرب و در انتظار رسیدن. امّا رسیدنِ به کجا؟ به کدام مقصدِ خوش؟ اصلاً چطور میشد در چنین وضعیتی، آدمیزاد به یک عاقبت خوب و خوش امیدوار باشد؟ دهانش را که باز میکرد، چیزی جز اصوات نامفهوم و ناله بیرون نمیریخت ... چیزی مثل لحظهی ورود به جهنم، که آدمها را لختِ لخت و متحیّر از گناهانشان به محفل آتش میبرند.
ژنرال از آینه وسط ماشین نگاهی به دختر عریان انداخت و لبخند کوچکی زد:
«ولز؟ نگفتم بهت؟ مأموریتِ شبانه فقط اسمش ترسناکه. در عمل هیچ کاری نداره.»
گروهبان ولز که مشغول رانندگی بود یک لحظه نگاهش را از جاده برداشت و رو به ژنرال گفت:
«بله ... بله قربان. دقیقاً. شما خیلی خوب عمل کردید.»
«عادت میکنی مرد جوان. عادت میکنی ... آ ... یادت نره خروجیِ سِکتور T رو بپیچی ... پیچ بعدیه ...»
«سکتورِ T؟ قربان ولی ...»
«میدونم. منتهی از کنترل من خارجه. دستور از بالاست. گفتند باید ببریدش بند موقت.»
«اطاعت، قربان.»چشمبند نگار و تاریکیِ مطلقِ فضا به ابهام همهچیز میافزود. به قدری حرفهای ژنرال به گوشش ناآشنا میآمد که اضطراب و ترس از محاکمه، تنش را دوباره از نو به لرزه انداخت. رفته رفته از سرعتِ ماشین کم میشد، و نگار این را نمیدید که پاترول جلویی از آنها فاصله گرفته و حالا نگار و شمیم، هر یک در مسیر جداگونهای به دام افتاده بودند.
گروهبان ولز که خروجی سکتور T را پیچید، پاترولِ شمیم با همان سرعت زیاد به مسیرش ادامه داد و خیلی زود محو شد. حالا به نظر میرسید که مسیر جاده کمی هموارتر است؛ زمین آسفالت شده، و پرچم و بنرهای Auckland در هر چندصد متر از جاده به چشم میخورَد. بله ... من و شما پیش از این، خیلی زودتر از اینکه این پرچمها برافراشته شوند خودمان را به اینجا رسانده بودیم. برخلاف نگار، من و شما خیلی خوب میدانیم که این ناکجاآبادِ دورافتاده، خیلی هم بیحساب و کتاب نیست. میدانیم وقتی دروازههای فولادینش به روی این پاترول نظامی باز شوند، میراث چند دهسالهی سر آلن و ماریا، آن نیمکرهی آهنینِ سخت، و آن همه مجموعهی تودرتو، خودنمایی خواهند کرد.
YOU ARE READING
Negar | نگار
Fantasyجولیا گفت: «متأسفم ... متأسفم ولی امروز صبح که تصمیم گرفتی سوار اون ماشین بشی و اینجا بیای، نباید این افکارت رو با خودت میاوردی. حالا هم وقتش رسیده که با حقیقت مواجه بشی.» نگار و شمیم، زوج لزبینی هستند که تصمیم میگیرند برای جشن گرفتن عشق و رابطهی...