FIVE: November 1992

276 6 2
                                    

نوزده سال قبل، عمارت Sir Allen Chobe، شهر یوک‌سِکُوا، ترکیه

آه؛ من رو ببخشید، امّا قرار نبود اینقدر عجول و شتاب‌زده سراغِ دیدن این صحنه‌های آلوده بیاییم. قصّه‌ی ما قصّه‌ی عشق دو زن بود؛ قصّه‌ی سفر کردن و تجربه. امّا حالا که تا به این اندازه در زندگیِ شمیم و نگار پا گذاشتیم و تا تاریک‌ترینِ لحظه‌هاشون هم پیش رفتیم، چیزهایی هست انگار که هیچکس از وجودشون خبر نداره. این رو من و شما به خوبی حس میکنیم. با هزار و یک سوال، در تب و تابِ این بیابانِ خلوت گیر افتادیم و هنوز هیچ ماشینی از این کنار عبور نمیکنه، تا شاید با کمکش به دنبال اون دو پاترول راه بیوفتیم. نه ... اصلاً راهش هم این نیست. برخلاف نگار، من و شما خیلی آزادتر از اونی هستیم که تک و تنها، در این بحبوحه‌ی بی‌جواب رها شده باشیم. بی‌آنکه کسی متوجه حضور ما شده باشه، از توی وسایلِ SUV سفید نگار و شمیم، یک دوربین فیلم‌برداری برمیداریم و برمیگردیم به نوزده سال پیش:
عمارت انگلیسی Sir Allen Chobe ، در شهر کوچک یوک‌سکوا، ترکیه.
جایی که لوستر‌هایی به رنگ خورشید تمام راهروهای عمارت را روشن کرده. خدمتکارها هر کدام با دقّت وسواس‌گونه‌ای به تر و تمیز کردن مشغولند، بوی عجیب و خوش‌عطر شام در اتاق‌ها پیچیده، ولی با همه‌ی این تشریفاتِ شاهنشاهی، خبری از مهمان و مهمانی نیست. به چشم خدمتکارِ ارشد که آرام و پیوسته به سوی اربابش قدم برمی‌دارد، "سِر آلن" مثل نقطه‌ی سیاه و کوچکی است، درست در وسط بازوهای صندلیِ مطالعه. کتاب به دست، جلوی آتش شومینه نشسته و در ظاهر کمی کسل به نظر می‌رسد. کت و شلوار یکدست سیاه و کراوات سورمه‌ای رنگش را هنوز به تن دارد، هرچند که ساعت‌ها از جلسه‌ی رسمی با آقای سفیر گذشته است.

«قربان، شام آماده است. در اتاق میل می‌کنید یا ...»
«پائول! تو میدونستی ده درصدِ خواب‌های ما، خواب‌های روابط جنسیه؟»
خدمتکار ارشد با لبخند کوچکی گفت: «اوه ... نه خیر، قربان. ده درصد؟»
«اوهوم ... عجیبه. نه؟ آخرین بار کِی خوابِ سکس دیدی؟»
«به خاطر ندارم، قربان ...»
«چه فایده اگر یادمون نمیمونه ... مگه نه؟»
«به گمونم همینطور باشه ...»
سر آلن خندید و کتابش رو بست. لیوان ویسکی‌اش را از نو پر کرد و خطاب به پائول گفت:
«میل داری؟»
«لطف دارید به من، سرورم. امّا نه؛ کمی کار هست که باید انجام بدم. مایلید شام رو کجا سِرو بکنند؟»
پیش از اینکه سر آلن لیوان ویسکی رو زمین بگذاره، کریستال‌های لوستر اتاق ناگهان تکون خوردند و لرزش سختی به جان چراغ افتاد.

خدمتکار با نگرانی به سقف نگاه کرد و متوجهِ صدای خفیف فریاد و ناله شد.

سر آلن گفت: «هروقت ماریا کارش رو تموم کرد ... اونوقت شام میخوریم.»
و بعد با خنده به لوستر اشاره کرد و ادامه داد: «مثل اینکه حالا حالا ها هم کار داره ...!»

کریستال‌های آویزان چند بار پشت سر هم لرزیدند و صدای فریاد از طبقه‌ی بالا قطع نمی‌شد. با این وجود، آدم هیچ واکنش مخصوصی از طرف خدمتکارهای عمارت احساس نمی‌کرد. به قدری در برابر سر و صداها رفتار ریلکس و بی‌طرفانه‌ای داشتند که انگار اصلاً صدایی در کار نیست. و یا لااقل حضور این اندازه اصوات و خشم و تنش، بسیار عادی به نظر میرسید.

Negar | نگارWhere stories live. Discover now