FOUR: A Dear Diary Moment

466 5 0
                                    

«میس آدری! میدونم که شما خیلی گرفتار کار و درس و خانواده هستید. باور کنید اگر مسئله‌ی مهمی نبود، اصلا بیانش نمی‌کردم. موضوعی هست که البته ... خب البته که نه، یکجورایی شما اصلا از این جریان خبر نداشتید. ولی حالا میخوام دربارش بهتون بگم. نمیتونستم هم جلوی همه‌ی بچه‌ها بگم، بهتر بود اونها نباشند. موضوع اینه که من و ... شمیم ... شمیم رو که یادتون هست راستی؟ ترم گذشته با بچه‌های سطح آیلتس کنار هم می‌شستیم و ... بله ... درسته. من و شمیم ... یعنی من ... من لزبین هستم. شمیم هم همینطور ... ما خیلی برای دوست داشتنِ همدیگه جنگیدیم و حالا قراره که ازدواج کنیم ... هرچند هنوز تاریخ عروسی مشخص نیست. فعلا جشن نامزدی میگیریم تا بعد بتونیم در مورد یه مراسم خیلی قشنگتر فکر بکنیم ... میس آدری! من بخش بزرگی از این اعتماد به نفسم رو مدیون شما و شخصیت شما هستم. اوایلش دو دل بودم که بهتون موضوع رو بگم یا نه ... چون ... خب شما مسلمون شدید و به شدت به دین معتقد هستید. حس کردم شاید درست نباشه براتون چنین چیزی رو تعریف کنم. امّا این موضوع که توی فرهنگ امریکایی پذیرفته شده است. پس گفتم حتما شما هم میپذیرید! و به همین خاطره که ... میخوام دعوتتون کنم به مراسم نامزدی. دو هفته‌ی دیگه، همین روز، چهارشنبه ... میس آدری؟»
"آدری" زن ایرانی-امریکاییِ سی و چند ساله‌ای بود که شاید بیشتر از هر معلم دیگه‌ای، به شاگرداش می‌رسید. سالها بود که نگار رو می‌شناخت، و تمام دانش انگلیسیِ این دختر رو پایه‌ریزی کرده بود.
امّا این چیزها چه اهمیتی داشت؟ وقتی نگار با این حجم از قصّه‌های تازه و عجیب و غریب به سراغ معلم مومن و دین‌دارش می‌رفت؟ یا شاید اصلا بپرسید چطور میشه که یک زن امریکایی، در این دوره زمونه از تاریخ این مملکت به ایران بیاد، مسلمون بشه، امّا همچنان برای شاگردانش یک نمادی از روشنفکری و اعتماد به نفس باقی بمونه؟ من هم جواب شما رو نمیدونم. من هم به همون اندازه‌ای که نگار به خودش اجازه‌ی صحبت داد شنیدم. من هم درست مثل شما برام سواله.

«میس آدری ...؟»

میس آدری در برابر همه این حرف‌های قشنگ و هیجان‌انگیز، لبخند نرمی به چهره‌اش نشانده بود و بیشتر زمانش رو صرف گوش کردن می‌کرد. عادتش بود که به وسط صحبت کسی نپره. حتی اگر به ناحق، یا بر خلاف عقایدش چیزی می‌شنید.

«تبریک میگم. برات خوشحالم. خیلی زیاد. هفته‌ی دیگه، چهارشنبه ... هوم ...باید ببینم کلاس نداشته باشم. چرا آخر هفته نیوفتاد؟»
فضا به قدری سنگین و غیرقابل وصف شده بود که چشم‌های نگار سیاهی می‌رفت و درسیاهیِ چادر و مقعنه میس آدری غرق می‌شد. قدرت تکلّم رو به یکباره انگار از دستداده بود. به خودش اومد که شمیم با ظاهر آشفته و عرقی روبروش نشسته و با بغض دادمیزنه: «نگار! نگار!»
و میس آدری بدون توجه به این فریادها، هنوز داشت دفتر برنامه‌هاش رو چک می‌کرد.امّا نگار تقریباً دیگه هیچ‌چیزی دستگیرش نمی‌شد. گاهاً پیش می‌اومد که درست دراوج یک رویا، به تمام ابعاد خواب و رویا و کابوس‌هاش پی ببره. مثلاً یکهو می‌فهمیدداره خواب میبینه و باید خودش رو از یک بلندی به پایین پرتاب میکرد. چیزی که انگارفقط مختص خودش بود.
«نگار! نگار!»
میس آدری چیزی به زبان عربی خواند و در آخر گفت: «خدا، همه‌ی ما رو به سوی خودش می‌بره.به سوی روشنایی و درستی.»
«نگار!»
و نگار بالاخره از خواب پرید. گرما و بوی بیابان به قدری توی ذوق می‌زد کهکوچکترین فرصتی برای بازیافتن حواس نبود.
یک مجموعه‌ی بزرگی از نور و روشناییِ مهتاب‌گونه – مثل پرژکتورهای سفید – فضا روزیر تیغ روشنی‌اش خفه می‌کرد، و شمیم با جیغ‌های بنفشش فریاد می‌زد: «نگار! نگار!کمکم کن!»

Negar | نگارWhere stories live. Discover now