سانا تو این چندسال میخواست بخاطر کمرنگ شدن رابطه ی صمیمی گذشتشون به جونگکوک کلی گله کنه اما حالا با این احساساتی که تو چشمهای خوشگلش جا گرفته بود..
حالا که میدید بجای برق خیره کننده ی چشمهاش یه دنیا غم و تنهایی خونه کرده...دیگه نتونست گله ای کنه، صداش زد:
جونگکوکا ..صبر کن ببینم تو چرا اینطوری شدی؟ حالت خوبه؟
جونگکوک: اره نونا خوبم ممنون
سانا اخمی کرد: جونگکوکا به من دروغ نگو درسته بتام و شاید از رو رایحت نتونم درست تشخیص بدم ولی احمق که نیستم میفهمم داری الکی میگی منو از سر خودت باز کنی...
الانم دیگه واسم مهم نیست چرا از 6 سال پیش دیگه باهام در ارتباط نبودی و جواب زنگامو نمیدادی،
نمیدونم چیشده ولی ازت میخوام باهام حرف بزنی ..
ما هنوزم دخترعمو پسرعموییم...فامیلیم..هم خونیم، دوستیم..مگه نه؟
شاید به اندازه ی 6، 7 سال پیش نزدیک نباشیم ولی هنوزم تو دونسنگ مهربون و شیطون خودمی هوم؟سانا دیگه نتونست حرفاش و ادامه بده یعنی بغض تو گلوش شکست و بهش اجازه نداد
جونگکوک حرفی نزد بجاش نوناش و بغل کرد و بیصدا اشک ریخت البته سانا از لرزیدن شوکه هاش فهمید اونم داره گریه میکنه پس محکم تر بغلش کرد
و گفت: باید باهام حرف بزنی جونگکوکا باشه؟
جونگکوک خواست حرفی بزنه که در اتاق یونمین باز شد و تهیونگ خندون بیرون اومد..
البته به ثانیه نکشید که با دیدن وضع اون دو نفر اخماش تو هم رفت و همینطور که به سمت بالکن میرفت تا ببینه یه وون باهاش چیکار داره ..با لحن سردی گفت: بسه دیگه این خونه جای لوس بازیهاتون نیست برین تو اتاقتون و البته فقط حرف خالی نبود با لحن آلفاییش دستور داد و خب اون دو نفر هم تقریبا مجبور به انجامش بودن*
جونگکوک با لحنی سردتر از تهیونگ گفت: به تو. هیچ ربطی نداره ما چیکار میکنیم..
و فکر نکنم تو حقی داشته باشی با اون لحنت به من دستور بدی، حواست به کارات باشه تهیونگ شیو بعد با همون اخمای رو صورتش به سانا گفت: بعدا باهم صبحت میکنیم نونا شب بخیر
و رفت
سانا متعجب از رفتار جونگکوک و حرص خوردن تهیونگ تعظیم کوتاهی کرد و اونهم به داخل اتاقشون رفت....
.
.
.
اونشب سانا بدترین کابوس عمرش و دید...خودش رو دیده بود که داره تو جنگل میدوه انگار که از دست کسی فرار کنه و تمام صورتش خونی بود و لباسهاش گلی...با تمام وجودش میدویید که با درد وحشتناکی که توی شکمش پیچید ثانیه ای مکث کرد، پایین و نگاه کرد و متوجه شد حاملس مثل اینکه نزدیک زایمانش بود..چون شکم بزرگی داشت
ولی با صدایی که شنید با ترس به عقب برگشت و دوباره شروع به دویدن کرد و در نهایت پشت درخت بزرگی که دیده بود قایم شد ....
امیدوار بود اونی که دنبالشه بیخیال شه..چون همین الانشم از درد پاها و شکمش امونش بریده بود و تکون خوردن براش خیلی سخت شده بود دوباره به شکمش نگاه کرد...
YOU ARE READING
Mocaccino
Fanfiction(completed) GENRES: OMEGAVERSE/ROMANCE/MYSTERY/MPREG/SMUT/ANGST COUPLES: VKOOK/YOONMIN/? قسمتی از داستان: ؟: باورم نمیشه دو ساعت مونده به مراسم عروسی برادرت بجای اینکه کمک کنی جشنمون خوب پیش بره اومدی بهمش بزنی؟ +دختره ی احمق بجای آبغوره گرفتن الکی...