part 2 : خانواده ی کیم

2.2K 430 38
                                    

تهیونگ از جو موجود حالش بهم میخورد خانواده ی کیم با دمشون گردو میشکستن و خانواده ی جئون با اخم و ناراحتی به جونگکوک خیره بودن....تهیونگ با این قضیه که شرایط الان کوکی تقصیر خودشه و نه هیچ کس دیگه ای بشدت موافق بود اما بنظرش بقیه زیادی داشتن به کوکی سخت میگرفتن...

چند دقیقه بعد...

یونسوک در جایگاه منتظر عروسش ایستاده بود، سانا و پدرش دست در دست هم به آرامی به طرف جایگاه مخصوص حرکت کردن

پدر سانا دقیقا قبل از این که دست دختر عزیزش ول کنه اون و محکم تر گرفت و بعد دستهاش رو دو طرف صورت سانا گذاشت تا دخترش توی چشم هاش نگاه کنه،

سانا لحظه ی اول ترسید فکر کرد شاید پدرش بخاطر سرکشی های این مدت میخواد جلوی همه بهش سیلی بزنه ولی با این کار پدرش بغضی کرد و چشماش اشکی شد...
پدرش بغلش کرد و همزمان توی گوشش زمزمه کرد:
خیلی حرفا رو دلم موند که دوست داشتم بهت بگم ولی فرصت نشد...فقط اینو بدون تو همیشه تنها دختر من و عزیزدردونم میمونی... شاید انتخابت و نفهمم،
شاید باهات مخالف باشم، شاید نتونم هیچوقت شوهرت و عضوی از خانواده ام بدونم ولی تو هرگز این و یادت نره که پدرت و پشتت داری، برادرتو داری و کل خاندان جئون رو ...
پس هیچوقت فقط بخاطر اینکه فامیلیتو عوض میکنی فکر نکن تنهایی یا دیگه از ما نیستی فهمیدی؟

سانا میون اشک هاش لبخندی زد و سرش و تکون داد...بغلشون طولانی شده بود اما اهمیتی نمیداد...گونه ی پدرش و بوسید
و بالاخره دونگ ایل رضایت داد و دست دخترش و تو دست داماد گذاشت و به صندلیش برگشت....

.
.

مراسم عروسی بالاخره تموم شد، عروس و داماد مراسم رو زودتر برای ماه عسلشون به مقصد توکیو ترک کردن، و کم کم همه آماده ی برگشتن به خونشون شده بودن که جئون گونگ یو ( پدر جونگکوک) جلو اومد

و بعد از دست دادن با پدر و مادر عروسشون، یورا، جلوی پسرش و همسرش ایستاد و بعد از اخم کوتاهی با اکراه انگار که مجبور باشه غرورش و کنار گذاشت و بعد از گلو صاف کردن نمادینی جونگکوک رو خطاب قرار داد:

"دو هفته ی دیگه تولد مادرته اگه یادت نرفته باشه...و همه اصرار دارن تو هم باشی پس یادتون نره بیاین"

و رفت...چرا انقدر حرفاش درد داشت؟ چرا انگار اولین آلفای زندگی جونگکوک دیگه هیچ عشق و علاقه ای به کوچکترین پسرش نداشت ؟
اون حتی به چشمای جونگکوک نگاه نکرده بود....سوال های زیادی ذهن جونگکوک رو پر کردن و کوکی بجای پرسیدنشون تنها به پدرش نگاه کرد
پدرش با صلابت مختص خودت غرش کوتاهی کرد که بقیه ی افراد خانواده هم زودتر پشت سرش راه بیفتن ....اونها رفتن و جونگکوکی که دوباره بغض کرده بود به رفتنشون خیره موند...

.
.
.

یک هفته ی بعد / فرودگاه

سانا و شوهرش، یونسوک، از ماه عسل برگشتن و به سمت عمارت کیم ها حرکت کردند....
از اونجایی که این اولین حضور سانا توی جمع خانواده و عمارت خاندان کیم بعنوان عروسشونه، سانا بشدت استرس داره...

Mocaccino Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang