پنج فوریه،
برای چانیول عزیزم،
سه ماه از آخرین نامهام گزشته.... سه ماه از موقعی که تصمیم گرفتم به روحم استراحت بدم. منو ببخش که خودخواهانه رفتار کردم...... تو تقصیری تو رفتنت نداشتی. کسی که بیشترین دردو تحمل کرد تو بودی، نمیدونم چجوری به خودم اجازه دادم تا قضاوتت بکنم.
من وجودمو از نفرت به رفتنت پر کرده بودم تا جایی که حتی حس کردنت تو خونمون واسم سخت شده بود. فکر کردن به خاطراتمون دیگه واسم زجر آور نیست..... دروغ نمیگم، بعضی اوغات باعث گریم میشن ولی همینطور باعث میشن که اون حس خوبو دوباره مرور کنم. به خاطراتمون به چشم یه دوره کردن زمان خوب نگاه میکنم که هیچوقت قرار نیست از ذهنم پاک بشن.
راستی من و یورآ تصمیم گرفتیم هر جمعه به بیمارستان بریم و یه ملاقات با بچههایی که با سرطان دست و پنجه نرم میکنن داشته باشیم. بعضی اوغات براشون اسباب بازی میبریم و دور هم کیک میخوریم.
من فهمیدم که امید داشتن و امید دادن کار بدی نیست، بلکه باعث میشه تا زمانی که سرنوشت تصمیم میگیره خودشو نشون بده آدم احساس قدرت و خوشی بکنه. و وقتی که سرنوشت تصمیم میگیره خودشو نشون بده تو با اعتماد نفس میتونی بگی من تلاشمو کردم.یادته باهم قرار گزاشته بودیم تا به کشورایه مختلف سفر کنیم؟ من بلیط هواپیما به ونیز گرفتم. اولین مقصدمون به ایتالیا هست. جسمت همراه من نیست ولی یادت همیشه با من هست. نگران نباش چانیول، من یک زندگیو برای دوتامون زندگی میکنم.
-همسرت بکیهون پارک
STAI LEGGENDO
One Life For The Two Of Us[Chanbaek]
Fanfiction[Completed] ~یک زندگی برای دوتامون~ امید، ایمان، سرنوشت کاپل: چانبک ژانر: درام، غمیگن، داستان کوتاه وضعیت: پایان یافته