تیشرت سفید رنگش، بخاطر تمرین طولانی مدتمون خیس از عرق و به تنش چسبیده بود. تک تک عضلات و برجستگی های بدنش رو میتونستم راحت ببینم، انگار که برهنه باشه.
تلاش کردم نگاهش نکنم و آب ولرمم رو ذره ذره از بین نفسهای سوخته، به گلوی خشک شدهام برسونم. با روی هم گذاشتن پلک هام تونستم کمی از آشفتگی توی سرم کم کنم و روی اجرا تمرکز کنم...
من دنسر اصلی این اجرام، تمرکز کن جیمین، تمرکز!با وجود تمرین های بیش از اندازه ام همچنان کوک همراهم مونده بود، با اینکه بقیه رفته بود.
اینطور نبود که بعد از تمرینی که همه حداقل یکبار بهش گند زده بودیم و باعث خسته تر شدن همدیگه شدیم حالا بتونیم با آرامش بهم دیگه نگاه کنیم و لبخند بزنیم؛ پس همگی متفرق شدند و من تقریبا نمیدونستم هر کدوم از اعضا دقیقا کجای کمپانی یا اتاق تمرین اند. شاید هم خوابگاه باشن؟
این روز ها کسی فرصت برای رفتن به خونه شخصیش رو نداره، باید هر لحظه در دسترس همیدگه باشیم و بتونیم هر چه سریعتر به کار ها رسیدگی کنیم و کمترین چیزی که اهمیت داره احساسات ماست!
مهم نیست که احساس راحتی بیشتری توی خونهی خودمون داریم یا حتی با هم اتاقیمون به مشکل خوردیم (؟!) و مهم نیست که از اون خوابگاه لعنتی متنفر باشیم.آهنگها و تنظیمشون تقریبا تموم شدند و حالا زمان کار روی رقص ها. این آلبوم کار سختیه و باید براش با تمام وجودمون بیشترین حد تلاشمون رو نشون بدیم. این شغل ماست؛ شکست حدود قبلی خودت!
جلسه های آموزشی و توضیحی با طراح های رقصمون تموم شده بود و تمام تغییرات لازم رو انجام دادیم و این رقص ها کاملا تایید شدند و با خیال راحت تمرین میکنیم و میدونیم که بهترین میشیم، مثل همیشه.
اما این کار سختی بود.و ما این سختی رو تمام و کمال پذیرفته بودیم.
به محض باز کردن چشمهام تو رختکن دیدم که کاملا برهنه با موهای براق آشفته اش مقابلم ایستاده و لباسهای جدیدی رو میپوشه. آب دهنم توی گلوم پرید و نتونستم تنفسم رو کنترل کنم .
-هیونگ...هیونگ سرخ شدی سرفه کن.و با دستهاش منو به جلو خم کرد و بین کتف هام رو مالید. انگار اعصاب تنفسیم تحریک شده باشن، شروع کردم به سرفه کردن. تا بالاخره تونستم نفس عمیقی بکشم
-ممنون دونگسنگی
و با لبخند معروفم موهاش رو بهم ریختم .-یااااااا هیونگ موهامو خراب نکن من تو کمپانی آبرو دارم. الان استف چی میگن اگه منو اینطوری شبیه جوجه کلاغ تازه از تخم بیرون اومده ببینند؟
به توصیفش از خودش خندیدم و سعی کردم موهای خیسم رو خشک کنم و به ملودی خنده های بی نظیرش بی توجه باشم.
با وجود تمام خستگی سمت ماشین راه افتادیم، گرما و راحتی صندلی ماشین باعث چرت زدنم میشد و همزمان چشمهام از فرط نگرانی گرم نمیشد تا مبادا اون هم همراه من به خواب بره....به هر حال اون راننده است.
سعی کردم باهاش حرف بزنم.
-جونگکوکی...
سمتم برگشت و نگاهم کرد.
-بله جیمین شی
با حرص خندیدم.
-هی پسرهی بی ادب چرا هیونگ گفتنو فراموش میکنی؟
با لبخند ریزی نگاهم میکرد، برق چشمهای پر ستارهاش نگاهم رو میخکوب صورت خسته و رنگ پریده اش میکرد. چرا نمیتونم از این صورت بی نقص چشم بگیرم.؟ این پسر بدون میکاب انگار از خود بهشت اومده، مثل فرشته های واقعی، همینقدر زیبا...
همینقدر معصوم.نور کور کننده ای که به چشمم خورد فهمیدم وسط چهار راهیم صدای بوق بلند ماشین سنگین مارو به خودمون اورد. بلند سمت کوک فریاد زدم
-مراقب باشسعی کردم فرمون رو بپیچم و خودش پاش رو روی گاز فشار داد.
"کاش صداش نمیکردم؟"
قبل از بیهوشی کامل چهره غرق خونش رو دیدم.__________€€_________
![](https://img.wattpad.com/cover/292163231-288-k377978.jpg)
YOU ARE READING
"Just for the sake of others"
Random《فقط بخاطر دیگران؟》 《مطمئنی؟》 《در همین حد بود همه چیز؟》 . . 《پس فکر نکنم دووم بیارم!》 °•~Minific, dram, koomin~•°