♡[part.4]♡

140 40 0
                                    

-نه نه جیمین لطفا...اصلا نمیشه اون حتما دچار اشتباه شده...مگه تو با اون بچه چیکار کردی؟!

خب حالا مطمئن شدم که مقصرم
-هیونگ اون محبت های من رو اشتباه گرفته باید جلوی خودمو می‌گرفتم و همه چی رو می‌گذاشتم برای جلوی دوربین

حالا کاملا گیج شده بود و مردمک چشمهاش بین چشمهام در گردش بود تا صداقت رو پیدا کنه.

- باور کن دروغی در کار نیست. من واقعا کوکی رو به عنوان برادرم دوست دارم

حداقل الآن دروغ نیست!

- فعلا به روی خودت نیار و ازش فاصله بگیر من باهاش سر فرصت صحبت میکنم. مراقب باش این مکالمه هیچوقت انجام نشده!

نمیخواستم کوک رو احمق فرض کنیم توی این هفت سال به قدری همدیگه رو شناختیم که از رفتار هامون بفهمه چه اتفاقی افتاده.

- اما هیونگ...

-جیمین حالا برو بخواب

-ولی...

دستش رو بین موهام کشید- بخواب

جونگکوک من رو از خودم بیشتر می‌شناسه اون لعنتی با کوچیکترین سوتی که از رفتار هام پیدا بکنه مچم رو می‌گیره و من نمیخوام حالا دستم براش رو به بشه و فکر کنه تمام مدت بهش دروغ می‌گفتم.
به اتاق برگشتم و سمت پنجره رفتم تا بازش کنم اما با یادوری خنکی آخر سپتامبر پشیمون شدم و فقط دراز کشیدم تا بتونم اینبار با خیال راحت تری بخوابم.

نمیدونم با وجود همه اتفاقات هنوز لایق خواب راحت و خیال آسوده ای دنبالشم هستم یا نه ولی به هر حال هنوز پی آسایش میگردم و از طرفی آسایش رو از خودم سلب میکنم. احساس میکنم وسط دوراهی بین وجدانم و آرامشم گیر افتادم!

همه اش تقصیر خودمه و تنها کسی که این وسط باید سرزنش بشه قطعا منم. تو طول زمان هایی که من کنار گروه و جونگ کوک گذروندم با اینکه دوران و اوضاع سختی بود ولی باز با کنار هم بودن از پسش بر اومدیم. آینده قرار نیست جای بهتر و راحت تری باشه ولی اگر این صمیمیت رو دیگه نداشته باشیم چی؟ اگه این وابستگی و علاقه کوک به من باعث جدایی بین من و بقیه بشه، اگر باعث نفرتشون نسبت من بشه، اگر باعث طرد کردن من از گروه بشه، چطور قراره این رو دووم بیارم؟

-"رفتی با نامجون حرف بزنی ولی به این فکر نمی‌کنی که منِ هم اتاقیت احوالاتت رو بهتر میدونم؟"

ناگهانی نشستم

-هیونگ

-جیمینی سخت نگیر به خودت.

-منظورت چیه، تو از هیچی خبر...

-اینکه کوکی بهت اعتراف کرده چیز عجیبی نیست. اون جوون و تحت تاثیره. تو مهربونی و خیلی زیبایی... احتمالا احساساتش رو اشتباه گرفته شاید با یکبار رابطه یا حتی یه بوسه پشیمون بشه پس برای محافظت از خودت باهاش راه نیا و ازش بخواه همگروهی و برادر بمونید.

تمام حرفهاش مثل خنجر های سمی تو قلبم فرو می‌رفتند اینکه کوکی من رو فقط بخاطر بدنم بخواد برام عجیب نیست به هر حال قابل درکه ولی این چیزی از آزار دهنده بودنش کم نمیکنه.
درد اصلی من اینجاست که احساسات کوک به من اعتراف شده و من بهتر از هر کسی صداقت و شیفتگی و عشق رو تو چشمهاش دیدم و این نگران کننده اس که هیونگمون اینطور از احساساتش برداشت میکنه. این قلبم رو میشکونه ولی نمیتونم هوبی هیونگ رو از خودمون منزجر کنم پس جواب دادم:

-جلوشو میگیرم. ولی‌‌... تو از کجا فهمیدی؟

همونطور که تو تخت خوابش غلت میزد "یه دستی زدم"ی زیر لب زمزمه کرد و تلاش کرد به ادامه‌ی خوابش برسه، لذتی که توی این چند مدت کاملا از من فراری بود.

- ازت متنفرم هیونگ.

زمزمه کردم خودم رو زیر پتو جمع کردم. انگار که این حقیقت برای مغز و قلبم سنگین تر از اونی باشه که بتونند زیر فشار این بار استراحت کنند و انگار که برده هایی اند که تا این بار رو به مقصد نرسونند باید عذاب رو تحمل کنند.

هر چی سرم رو به بالش فشار دادم و چشم هام رو بستم تاثیری نداشت، پشت پلکهام ققط تصویر روزی که رو به روم نشست، یکی از دستهام رو گرفت و همینطور که با انگشتم بازی میکرد بهم گفت "هیونگ دوستت دارم"، پخش میشد.

اون روز فقط پیشونی‌ش رو بوسیدم و متقابلا بهش گفتم که عاشقشم و طوری وانمود کردم که انگار منظورش رو نفهمیدم. میخواستم چند دقیقه ای تو بغلم نگهش دارم و بعد که آروم تر شد از خودم جداش کنم. ولی محکم تر من رو به خودش فشرد و گفت "نه هیونگ، من میخوامت"

اون لحظه قلبم داشت میسوخت و از سوزشش ترسیدم که نکنه کوکی با ارزشم رو بسوزونم پس بخاطر همین از آغوشش جدا شدم بازو هاش رو گرفتم و ازش خواستم واضح تر حرف بزنه تا قبل از اینکه افکار توی مغزم موریانه وار تمام مغزم رو متلاشی کنند.

اونجا بود که به چشمهام نگاه کرد، انگار که چیزی نمیخواست بگه و از من با چشمهاش خواهش میکرد که انقدر بهش نگاه کنم تا بتونم پس زمینه مغزش رو که فقط خودم بودم رو تماشا کنم. اون از من خواست که بین دستهای سوزانش بمونم تا بدنش احساسش رو منتقل کنه، از من خواست سکوتش رو گوش کنم تا هیچ شکی برام باقی نمونه...

و من همونطور مقابلش ایستادم؛ و اون لبهاش رو به آرومی روی لبهام نگه داشت!

وقتی سرش رو عقب کشید دیگه نگاهم نکرد و از کنارم رفت و من روی توی دریایی از بهت و شگفتی تنها گذاشت.

اون روز صبح کوکی دیگه کوکی شیرین من نبود‌.

___________________€€€__________

پارت قبل اشتباه  آپ شد درواقع پارت بعده

"Just for the sake of others"Where stories live. Discover now