♡[part.2]♡

195 42 0
                                    

به محض اینکه نور سرخی رو پشت پلک هام دیدم و حس کردم بیدارم چشمهام رو باز کردم. نمی‌دونم کی دست از این حماقت برمی‌دارم و دیگه پنجره رو شبها باز نمی‌کنم.
تلاش ناخودآگاهم برای درک مکانی که دراز کشیدم به اتاق خودم ختم شد، من توی خوابگاه بودم. اتاق تاریک بود، به غیر از هاله کمرنگ شبخواب هوسوک که از تاریکی میترسید.
اصلا همون هاله آبی رنگ باعث شد اتاقم رو بشناسم.

پنجره اتاق رو بستم و پتو رو روی هوسوک مرتب کردم تا گرم بمونه؛ اما خودم با نفسهای عمیق و منظم سعی کردم ریتم نفس هام رو آروم کنم. تن خیس از عرقم رو باد میزدم تا از حرارتم کم کنم، با تصور خواب مزخرفم دوباره مشوش شدم. طول اتاق رو طی می‌کردم و نمی فهمیدم باید با این افکار و احساسات چیکار کنم.

شاید لازم بود با کسی صحبت کنم؟

گاز گرفتن بی فایده‌ی مشت هام رو رها کردم و بی توجه به ساعت از اتاق بیرون اومدم، بهترین کیس برای صحبت کردن نامجونه...مهم نیست خوابه من باید با یکی حرف بزنم وگرنه رسما دیوونه میشم و تا دوروز دیگه مجنون میشم و مجبورن من رو به تیمارستان تحویل بدن!

در اتاقش رو بی توجه باز کردم و وارد اتاقش شدم.

-هیونگ....هیونگ...نامجونی تو باید بیدار شی... لطفا من نمیتونم اینطوری...

خدای من چرا انقدر خوابش سنگین شده

بلند تر گفتم :- هیونگ!

-چه مرگته پابو ما خسته ایم تو باید بفهمی که...

-من به کمکت احتیاج دارم

فورا سر جاش نشست و رنگ نگاهش جدی تر از قبل شد. شبخوابش رو روشن کرد تا بهتر صورتم رو ببینه.
دستش رو روی صورتم گذاشت
-جیمینا سردی!

-معلومه که سردم هیونگ من فشار خونم از شدت حرص خوردن بالاست و دارم عرق میکنم از شدت ترس، من هر شب دارم کابوس وحشتناک میبینم.

-کسی از فشار خون بالا سرد نمیشه ولی به نظر جدی میرسه می‌خوایی باهام صحبت کنی؟

-اگه نمی‌خواستم صحبت کنم اینجا نبودم!

-پس بگو.

-من دارم خواب تصادف خودم و کوکی رو می‌بینم و هر بار قبل از بیهوشیم صورت پر از خون کوک رو می‌بینم و بعد بیدار می‌شم!

-چی باعث شده که مغز پوکت تصور کنه داره کوکی رو از دست میده؟

شوکه و با چشمهایی که مطمئنم گرد تر از این نمیشه به نامجون نگاه کردم. درسته اون باهوشه و از همه جزئیات زندگی ما خبر داره، بخصوص که جونگکوک هیچوقت چیزی رو ازش پنهان نمی‌کنه. اون ترسناکه!
نامجون با جدیت نگاهم میکرد، انگار تحت باز جویی باشم منتظر جواب من اخم کرده بود.

اسمش رو زمزمه کردم، "نامجون هیونگ" نمی‌دونم شاید می‌خواستم که تن صدام و مظلومیتی که تو نگاهم ریخته بودم اون رو از سوالش منصرف کنه اما باعث جدی تر شدنش شد!
بازو هام رو محکم گرفت و من تقریبا تحت کنترلش بودم.

-جیمینا، تو باید اطمینان به من بدی...اتفاقی برای کوک افتاده؟ یا...یا نکنه....نه لطفا جیمین نگو خراب کاری کردین؟! با کسی بوده؟ سوتی داده؟ حرفی زده؟ پس چرا این بچه لعنتی با من دیگه حرف نمیزنه؟

نمی‌تونستم بذارم دچار سوتفاهم بشه :-نه نه هیونگ قطعا کوکی همون بچه کیوته که فقط بزرگ شده و مطمئن باش کار احمقانه ای نکرده، ولی هیونگ مسئله احساسات کوکیه!

گیج شده نگاهم کرد:- احساسات کوکی چه مرگشه؟

-شاید باید خودش بهت بگه که چه اتفاقی افتاده ولی ... هیونگ من نمی‌دونم چطوری بگم

خواست چیزی بگه که دستهام رو مقابل صورتش بالا اوردم تا سکوت کنه باید افکارم رو مرتب کنم :-یکم بهم فرصت بده...

نفس عمیقی کشیدم. به هر حال موضوع سخت و تا حدودی ترسناک بود که من نمی‌دونستم واقعا باید چیکار کنم ، یا حتی چطور بیانش کنم اما دلم رو به دریا زدم، شرایط شغلی ما اجازه نمی‌ده از لیدر چیزی رو پنهان کنیم.
با کشیدن چند نفس عمیق و جمع کردن تمام اعتماد به نفسم گفتم:

-کوکی نسبت به من یه سری احساسات مبهم داشت و این اذیتش می‌کرد. اون نمی‌دونست جدا به من علاقه داره یا نه ولی نزدیکی هامون اذیتش می‌کرد و من سعی کردم ازش فاصله بگیرم ولی اون همچنان با من مثل آهنربا برخورد میکرد. می‌دونی که اون روحیه‌ی حساسی داره و جدا از این که بخاطر احساسش نمی‌تونستم از خودم برونمش اون مکنه‌ی کوچیک ماست. من دوستش دارم و...و این حالاتش منو غمگین می‌کنه...همچنین اخیرا حس می‌کنم شاید با خودش کنار اومده مطمئن شده

سخت ترین قسمتش این بود که بهم اعتراف کرد عاشقمه!! ولی چجوری بگم؟

-بگو جیمین، اون مطمئن شده که گی نیست اره؟

از کلمه ای که نامجون استفاده کرد خجالت کشیدم

-نه هیونگ برعکس نتیجه گرفتی. اون عاشقمه.

___________€€__________

وت های خود را از ما دریغ نکنید

"Just for the sake of others"Where stories live. Discover now