♡[part.9]♡

133 23 0
                                    


"امکان نداره دوام بیارم و زندگی رو عادی بگذرونم وقتی که اون داره چنین بلایی سرم میاره! اون تقریبا هر کاری که دلش خواسته رو کرده و با من مثل اسباب بازی جدیدی که مادرش براش خریده رفتار میکنه. هر باری که میخواد من رو به عقب هل میده، بدون توجه به اینکه پشت سرم یه دیوار سنگی لعنتیه یا یه دره عمیق وسط کوهستان!
و باز هر وقتی دیگه‌ای که می‌خواد به هر ریسمانی چنگ میزه تا من رو تو نزدیکترین فاصله به خودش محصور کنه! این بچه‌ی عوضی..

حقیقتا نمیتونم باور کنم چطور از اون پسر بچه‌ی دوست داشتنی و با نمکی که ساعت ها جلوی آیینه وقت تلف می‌کرد تا با استایل مورد علاقه اش بره مدرسه، تبدیل میشه به نیمه اژدهای دوست داشتنی‌ای که، با اینکه اهلی شده ولی گه گاهی دهن بزرگشو باز میکنه و از بین دندون های خرگوشیش آتیش به بیرون پرتاب میکنه؛ البته به طرز شگفت آوری این آتیش فقط دامن من رو میگیره و به کس دیگه ای کاری نداره.
هر چقدر میخوام به این موضوع فکر کنم که از کجا به اینجا رسیدیم به هیچ نتیجه واضحی نمی‌رسم و درست متوجه نمیشم که از کدوم یکی از اون روزهای شیش سال گذشته بود که تغییر کرد.

تمام مدت من کسی بودم که بودم که عاشقشه و خودش رو کنترل میکنه، من کسی بودم که هیچ حرفی راجع به علاقه‌اش نمیزد و برای اون سکوت میکرد تا بهش آسیب نزنه، من کسی بودم که تمام عشق و محبتم رو بهش باختم و در قبال همه اینها فقط به اندازه سردترین کوهستان ها بی توجهی دیدم!
قرار نبود همه چیز وارونه بشه...
می‌خواستم بی توجه به خستگیم تا ابد دوستش داشنه باشم و بهش محبت کنم ولی حالا اونه که داره عشق می‌ورزه بدون اینکه بفهمه نمی‌تونه از من حس متقابلش رو بخواد."

"بی توجه به خستگیم تا ابد بهش عشق می‌ورزم بدون اینکه اهمیتی بدم نمی‌تونم از اون حس متقابل بخوام. من نیازی ندارم عاشقم بشه همین که مثل برادرش نباشم و اجازه بده کنارش بمونم، مطمئنا من جای هر دونفرمون بهش عشق می‌ورزم و شک دارم پشیمون بشم از این انتخابم.
نمیدونم چیکار کنم تا قلبمو حس کنه.
شاید باید...
نه تحت فشار گذاشتنش کار خوبی نیست.
ولی من نمی‌خوام بهش فشار بیارم من فقط میخوام یکی از ترس هاش رو از بین ببرم.
به سمت اتاق تهیونگ رفتم، جین هیونگ، هوسوک هیونگ و نامجون هیونگ رو هم اونجا جمع کردم.
وقتی هر کدوم جایی از اتاق نشستند در اتاق رو محکم بستم و رو بهشون ایستادم.

-نامجون هیونگ تو میدونی میخوام چی بگم درسته؟

نامجون کمی شوکه شد- اما تو قرار نیست چیزی بگی کوک

-اشتباه میکنی هیونگ چون من قراره بگم چقد جیمینی رو دوست دارم تا مطمئن بشم که شما با این موضوع مشکلی ندارید.

هیچ عکس العملی که اثری از شگفتی داشته باشه دریافت نکردم!

-شما مشکلی ندارید؟ نه..یعنی.. شما چرا تعجب نکردین اصلا؟

جین هیونگ روی تخت تهیونگ افتاد و پشت به من دراز کشید -احمق ما می‌دونستیم

-پس چرا کمکم نمی‌کردید؟

تهیونگ ضرب دستی به باسن جین زد- دیدی پابو هیونگ من بهت گفتم کوکی تحت فشاره بذار کمکش کنم

رو به من ادامه داد- ولی اون همش می‌گفت که باید دوتایی حلش کنید

هوسوک دخالت کرد - درواقع این یونگی بود که می‌خواست این قضیه بین خودتون باشه فکر می‌کرد اگه کمکتون کنیم پرو می‌شید و ما میخواستیم تا می‌تونید مخفی کنید رابطتونو، حتی از ما!

-این یعنی شما مشکلی ندارید؟

-احمق ما مشکلی نداریم من فقط میگم که این اتفاق روی روابط کاریمون تاثیر میذاره و همچنین آینده گروه...متوجهی که؟

نامجون هیونگ گفت.

-آره آره من بهتون قول میدم ولی به شرطی که به جیمینی بگید اینو ..من شک ندارم نیمی از ترس اون به قضاوت شما برمیگرده

هوسوک داوطلبانه بلند شد و همینطور که سمت در می‌رفت زیر لب غرعر کرد " خودم قال قضیه رو میکنم خستم کردید کیوتای عاشق"

اون الآن جمع بست؟"

" من حتی اگه علاقه‌اش رو قبول هم بکنم هیونگ هامون چی؟ اینده گروه چی؟ اصلا کی جواب کمپانی رو بده؟ واقعا که اون هنوز یه بچه محسوب میشه. نمیتونه بین عقل و احساسش انتخاب کنه، اون باید...

با صدای کوبیده شدن در اتاقم به دیوار از جا پریدم.

-هو...هوبی..!

-ببین جیمین من واقعا دیگه نمیتونم نگاه های زیر چشمیت و رفتار پشیمونت نسبت به اون بچه رو نادیده بگیرم و ببینم که اون داره تو کنج تنهایی خودش برای به دست آوردنت نقشه میکشه و از اینطرف تو با تمام قوا داری مقاومت میکنی ...هر کی ندومه من بهتر از هر کسی میدونم که تو چقدر اون خرگوش عضله‌ای رو دوست داری.

با هر داد و هوار هوبی تک تک اعضا پشن سرش ظاهر میشدن و حتی آخر سر یونگی هم اومد؛ تهیونگ مثل بچه ها با للخند شیطنت آمیزش ابرو بالا مینداخت و کوک شوکه نگاهم میکرد، چهره های همه‌اشون خنده دار بود ولی با اخمهای یونگی جرات خندیدن نداشتم.

سکوت اتاق با صدای برخورد محکم دست یونگی با کردن هوسوک شکست!
-مگه نگفتم حرف نزن بزمجه؟

ناله وار شکایت کرد- هیونگ...

می‌خواستم اینبار حتما خنده ام رو شروع کنم که تو آغوش گرمی فرو رفتم
-عاشقتم گوگولی هیونگ!"

" قطار عشق ما واگن به واگن به حرکت کرد.
اول واگن های جیمینی بعد واگن های من.. و اخر سر وقتی که جیمین از حرکت نا امید شده بود و سرعش رو پایین اورده بود، اون موقع بود که من بهش با سرعت بهش رسیدم. حالا ما به هم وصلیم مگه نه؟

همونطور که کنارش دراز کشیده بودم لبهامون رو از هم جدا کردم و پرسیدم.
با دستش خیلی لطیف موهای روی صورتم رو به پشت گوشم هدایت کرد.

-اره کوکی ما الان بهم وصلیم

با تکیه به آرنجش روم خیمه زد و پیشونیم رو بوسید.

-خیلی طول کشید ولی دیگه ولت نمی‌کنم، عاشقتم خرگوشی!

______________<__the end__>______________

&quot;Just for the sake of others&quot;Donde viven las historias. Descúbrelo ahora