محکم به در اتاق کوبیدم تا بیدارش کنم...
در واقع تنها کسی باقی مونده بود توی خوابگاه من بودم. هیونگها هر کدوم کار های خودشون رو داشتن و تهیونگ هم مشغول آماده کردن لباسها و وسایل کوکی بود.
دوباره کوبیدم به در تا هر چه زودتر بیدار بشه.
مکنه اصلا خوشش نمی اومد موقع خواب لمس بشه و بخاطر همین ترجیح دادم فقط با ضربه زدن به در بیدارش کنم اما اون هیچ واکنشی نشون نمی داد.دوباره ضربه های متوالی به در اتاق کوبیدم و همزمان که در رو باز کردم، متوقف شدم!
-هی پسر وقتی بیداری باید اطلاع بدی انگشت های با ارزشم درد گرفت انقدر کوبیدمشون به این در زشت.
همونطور که روی تخت نشسته بود و به زمین نگاه می کرد گفت - من بیدارم هیونگ-این کافی نیست باید تکون بخوری
و دستش رو کشیدم سمت آشپزخونه.
دیدم که تهیونگ هم مثل من متعجب بود ولی سعی کرد خودش رو عادی نشون بده برای همین با حوله مرطوبی صورت کوک رو تمیز کرد تا صبحونه اش رو بخوره.
کت و شلوار فرم مدرسه اش رو همراه کیفش گذاشتم روی تخت و اتاقش رو مرتب کردم.
اون اصلا انگیزه ای برای بیرون رفتن نداشت!
با زور لباسهاش رو عوض کردیم و کوله اش رو روی دوشش انداختیم و ازش خواستیم موهاش رو مرتب کنه. موهایی که از سال اول دبیرستانش عجیب کوتاه کرده بود و اصرار داشت همین مدل بمونه. معمولا مرتب کردنش وقت زیادی میبرد پس دم در باید منتظرش میموندیم
مدرسه اش داشت تموم می شد و کوک باید خوشحال می بود از این موضوع ولی واکنش هاش اصلا قابل پیشبینی نیست!
وقتی کفش هاش رو پوشید،دستهام رو روی صورتش گذاشتم
-جونگکوکی الان وقتشه که حرف بزنینگاهی ملتمس به تهیونگ انداخت و کی میتونه به نگاه هاش بی اهمیت باشه؟
ته هم شونه هام رو گرفت و من داوطلبانه عقب کشیدم. واضحا مضطرب بود، حق داشت.
اون درباره همه چیز حق داره.منیجر که دم در مدرسه پیادمون کرد با فیلم بردار وارد محیطی شدیم که پر از معلم ها و والدین و دانش آموز های خوشحال بود، چرا کوکی من خوشحال نیست؟!
اون همیشه همینطور برخورد میکنه نسبت به مسائل. استرسی که بابت هر تغییری تو وجودش رخنه میکنه باعث میشه نسبت به همه چیز گارد داشته باشه و این اخمش انقدر واضح بود که همه رو نگران کرده بود. سعی کردیم توجهاش رو جلب کنیم و اون هم سعی کرد با لبخند ملیح اما دروغین، جوابمون رو بده.
بعد از چند دقیقه هیونگ ها هم اومدند و فیلم بردار شروع کرد به فیلم گرفتن از ما که مشتاقانه قد بلند کوکی رو بین همکلاسی هاش تحسین میکردیم. یونگی هیونگ از اول دوربین کوچیکی گرفته بود و تمام مراسم فارغ التحصیلی رو فیلم برداری میکرد و و انقدر عکس گرفت که حافظه رم دوربینش کاملا پر شده بود.
با سر خوشی به اینکه اسم جونگکوک تو بلندگو خونده شد و حکم فارغ التحصیلی و همراه با یک شاخه گل به دستش دادن، نگاه کردم و منتظرش موندم برای بغل کردن و تبریک گفتن، اما وقتی به جمع ما رسید بعد از والدینش مستقیم به آغوش نامجون و بعد جین چسبید.
تهیونگ سمتش رفت و دست دور گردنش انداخت و همین که من دستهام رو باز کردم تا بغلش کنم از کنار تهیونگ رفت و هوسوک هیونگ رو بغل کرد.بعدی هم یونگی هیونگه. دستهام رو انداختم و فقط همراهشون به سمت رستورانی که قرار بود ناهار بخوریم رفتم. تمام طول راه به سه سال گذشته فکر کردم. سه سالی که سعی کردیم هر طور شده با هم کنار بیاییم و به بهترین شکل ممکن باهم هماهنگ بشیم، تا جلوی دوربین ها بهترین عکس العمل هارو داشته باشیم ولی کوک هرگز با من کنار نیومد. شاید هم نتونست من رو بپذیره! هرچقدر ازش مراقبت کردم و به محبت کردم، اون هیچوقت نفهمید تمام توجه من برای اونه. یا شاید هم میفهمه ولی خودش رو به اون راه میزنه؟
امکان نداره کارهاش از شدت خجالت باشه چون اون کاملا ته و جین و بقیه جور شده ولی فقط من رو نادیده میگیره.
احساس اضافه بودن وقتی قرار باشه غذاهایی که میخورم رو کوک حساب کنه بیشتر بهم فشار می اورد و همچنین من رژیمم، باید مراقب غذا خوردنم باشم.-جیمین رژیمی؟
-آره ته ته
-میتونم غذات رو داشته باشم؟قبل از تموم شدن جمله اش ظرفم رو با ظرف خالیش جا به جا کردم و براش برنج ریختم از گوشت های کباب شده هم روی کاسه غذاش گذاشتم.
سرم رو که بالا آوردم با نگاه عجیب کوک رو به رو شدم. تو عجیب رفتار کن کوکی ولی نمیتونی کاری کنی من دوستت نداشته باشم اون هم وقتی با چشم های فندقیات اینجوری نگاهم میکنی پس بیخیال بلند شدم و به سمتش رفتم
- هی پسر من هنوز بهت تبریک نگفتمدستم رو روی شونه اش انداختم و از استف خواستم عکس گروهیای داشته باشیم و اون هم سریع دوربین به دست بهمون اشاره کرد. به محض اینکه فلش دوربین چشممون رو زد دستم از شونه کوک پرتاب شد و وقتی نگاهم رو بهش دادم اون رو سرگرم غذا خوردن پیدا کردم. چطور میتونه؟
با همه این ها من از ات میخوام که همیشه خوب غذا بخوری کوکی، تو باید خوب بزرگ بشی و هر چی بیشتر دل طرفدار هامون رو ببری. تو بهترین صدا و چهره رو داری و من میدونم با وجود تو ما به جاهای بالایی میرسیم.
خوب غذا بخور تا مریض نشی. لقمه های تو انرژی تن من و لبخند های تو زندگی میشن اما اگه آسیب ببینی تیر به قلب من میخوره. میدونم برات خیلی مهم نیست پس خودم ازت مراقبت میکنم._____________€€€€______________
پارت قبلی رو جا نندازید
![](https://img.wattpad.com/cover/292163231-288-k377978.jpg)
KAMU SEDANG MEMBACA
"Just for the sake of others"
Acak《فقط بخاطر دیگران؟》 《مطمئنی؟》 《در همین حد بود همه چیز؟》 . . 《پس فکر نکنم دووم بیارم!》 °•~Minific, dram, koomin~•°