016: همخونه‌ی کیوتِ من👬

25 3 0
                                    

⚠️🛸 ژانر این بخش: علمی تخیلی- کمی یائویی*-*🌠

از یه ساختمون رفتم بالا و روی سقفش ایستادم. مثل همیشه دلم میخواست خودمو بندازم پایین ولی یه آقایی اون بالا بود و با نگرانی میخواست منو منصرف کنه. نباید دستش بهم میرسید وگرنه نمیزاشت بپرم... ازش دور شدم و از روی اون ساختمونِ نه چندان بلند پریدم پایین و روی سقف یه ماشین فرود اومدم.

یهو دیدم صدای ماشین پلیس میاد. انگار برای دستگیری من اومده بودن... چون میخواستم خودکشی کنم؟؟ ولی من که نمرده بودم! اینا چرا میخواستن منو بگیرن...؟

توی کوچه پس کوچه‌ها شروع به دویدن کردم و اونا هم دنبالم بودن. فکر میکنم یه مرد و یه زن...

وارد یه ساختمون شدم و وارد آسانسورش شدم، یهو دیدم اون دوتا هم سوار شدن. ولی قسمت جالبش اینجا بود که منو نمیشناختن:) انگار توی تاریکی اون شب نتونسته بودن درست منو تشخیص بدن و حالا هم برای گم کردنِ من خودشونو مقصر میدونستن.

سعی کردم خیلی عادی رفتار کنم. داشتم موهامو توی آینه‌ی آسانسور مرتبط میکردم و فرق وسطمو باز میکردم. پلیسه مشکوک نگاه میکرد. یه جور بدی هم مرده به من چسبیده بود... با اینکه اونقدم تنگ نبود!

وقتی آسانسور واستاد من پیاده شدم
اون دوتا هم به من مشکوک بودن
اونجا چیکار داشتم؟ منتظر بودن اگه توی خونه‌ای نرفتم و جایی برای موندن نداشتم منو بگیرن‌

دیدم که اونجا شبیه هتله. کلی در بغل هم بود.
اولین دری که مقابلم بود رو انتخاب کردم و هلش دادم. اتفاقا کلید در اتاق هم روش بود. وارد شدم و یه جوری رفتار کردم انگار اونجا اتاقمه.

توی اون اتاق، سه تا مرد و سه تا زن قرار داشتن. درست مثل فیلمای قدیمی بود... انگار توی زمان سفر کرده بودم و رفته بودم به گذشته.

اونا لباسای قدیمی داشتن. مرداشون کت شلواری درحالی که دارن یه چیزی دود میکنن و زناشونم با دامنای بلندشون، یه گوشه با ناز و ادا لم داده بودن. یا بغلِ پارتنر خودشون...

من که وارد شدم نگاها چرخید روم.

یه جوری رفتار کردم انگار یکی ازون مردا دعوتم کردن و حالا ازینکه میبینم خودش همراه داشته شُکه شدم. اتفاقا اون دخترا هم از اونجا بودن من خوششون نیومد.

روی یه مبل نشستم که یه خانم میانسالی اونجا بود که انگار مامان یکی ازون مردا باشه. دست منو گرفت و گفت عروس گلم:)
یکم لیلی به لالام گذاشت و ناز و نوازشم کرد...

از در اتاق که رفتم بیرون یه خانوم میانسال دیگه‌ای دم در بود که بهم اشاره کرد برم پیشش. نشست روی زمین‌. بهم گفت با اون مرد ازدواج نکن.

منم که از اول همچین قصدی نداشتم! آخه اونا همشون خیلییی عتیقه بودن و نمیتونستم با یه نفر از گذشته ازدواج کنم!

دنیای شگفت‌انگیزِ درونِ رویاWo Geschichten leben. Entdecke jetzt