002: بیمارستان جهنمی

76 15 5
                                    

اینم از قدیمی ترین خوابامه... وقتی بچه‌ای بیش نبودم:) مگه من چه گناهی داشتم آخه؟ خدایی اگه شبا جیش میکردم حق داشتم🤔 باید میکردم😐 چرا نکردم؟😔

اوممم این خوابم یه دونه صحنه کوچولو مثبت ۱۸ داره... که البته من توش دخیل نبودم ولی خو آگاه باشید😬

🌒ژانر این خواب: ترسناک و کیریپی
_________

پارت #1

در خیابان در حال راه رفتنم.هیچ صدایی شنیده نمیشود و شب تاریک همه جا رو فرا گرفته است.درست مانند اینکه صبح هیچگاه طلوع نخواهد کرد.همه چیز سرد و فرورفته زیر لایه ای از یخ.

هیچکس را در اطرافم نمیبینم.برادرم (برادر نداشتم واقعا😐 کی بوده این یارو که فک میکردم داداشمه؟ الله اکبر) از ناکجا ظاهر میشود اما تعجب نمیکنم.انگار که چیزی معمولی است.

از تاریکی میترسم.دستش را میگیرم،میخواهم لبخند بزنم اما این صورت نمیداند چگونه بخندد.همانطور که نفس کشیدن را بلد نیست،حرف هم نمیتواند بزند.

اینجا همه چیز عجیب است و حالتی دگرگون دارد.سرزمین رویاها متفاوت از واقعیت است و گاهی شیرین تر اما حالا نه.در ذهنم احساس خطری به سرعت منتشر میشود.باید فرار کنیم.کسی به دنبال ماست.

با اینکه برادرم از من بزرگتر است اما نسبت به او احساس مسئولیت میکنم.این دنیا،خیالی است و میتوانم رهایش کنم اما نمیتوانم تنهایش بگذارم...حتی در خواب.

او را به دنبال خود میکشم و شروع به دویدن میکنم.هیچ یک چیزی نمیگوییم و فقط به فکر فرار از خطر هستیم.درب خانه ای باز است.داخل پارکینگ میشویم.دست برادرم را رها میکنم و به سمت آسانسور میروم.

یکدفعه انگار به واقعیتی موازی در همان مکان کشیده میشوم.برادرم دیگر آنجا نیست و راه برگشتی ندارم.

وارد آسانسور جدید میشوم و طبقه ی اول را فشار میدهم.آسانسور می ایستد.

دیوارهای سفید،افراد مختلف که در رفت و آمدند،یک تابلو از زنی وحشتناک که دستش را جلوی بینی اش گرفته است و پرستارها با ظاهری نفرت انگیز که در حال سرویس دادنند.

قیافه بیماران،رقت انگیز است.بعضی از آنان طوری یک گوشه افتاده اند که گمان میکنی مرده اند.گردنشان با زاویه بدی روی سینه افتاده.تختی وجود ندارد و در گوشه ای مرده ها روی هم تلنبار شده اند.

صورت پرستارها مشخص نیست اما از همین فاصله دور هم آثار خون روی لباسشان پیداست.موهایشان نامرتب به بیرون ریخته و صورت هایشان...نمیدانم.به جلو میروم.حسم به من اخطار میدهد اما نیرویی نامرئی من را مجبور به جلو رفتن میکند.

نمیخواهم بروم،میترسم.اما انگار چاره ای ندارم.

بویی نامطبوع می آید.هوا ناگهان به قدری سنگین شده است که مزه ی بدِ آن را در دهانم احساس میکنم;تلخ،سرد و طعم نفرت‌انگیزی که با آن بیگانه ام...

دنیای شگفت‌انگیزِ درونِ رویاHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin