015: تنها رفیقِ والاحضرت گربه 🐈

32 5 19
                                    

وسط یه چمنزار نشسته بودم.

تو یه فاصله‌ی خیلی دور یه عالمه دانشجو دور هم جمع شده بودن و انگار مناظره میکردن. بینشون چنتا از بچه‌های دانشگامونو تشخیص دادم.

یه دختره که از من خیلی کوچیکتر بود اومد بهم گفت خواهرت به چه حقی لاک میزنه؟ یه لحظه تو ذهنم دستِ خواهرم نقش بست که یه انگشت نداشت😐
به جُرمِ لاک زدن قطعش کرده بودن!

یهو آتیش گرفتم و دختره رو گرفتم پرت کردم. کتکش زدم ولی از رو نمیرفت!
خواهرمو دیدم دستشو کشیدم گفتم بیا بریم.
یه یاروی گنده‌ای اونجا تو صف واستاده بود گفتم این دختر شماست؟ گفت آره. خیلی گرد و قلنبه بود جرئت نکردم با باباشم دعوا کنم. گفتم دخترتونو جمع کنید!

و دختره دنبالمون میکرد هنوز. میگفت حق ندارید با چادر، لاک بزنید! حرمتِ چادر از بین میره یا همچین چیزایی... و من تنها چیزی که تو ذهنم بود، اون انگشتِ قطع شده‌ی خواهرم بود... (فک کنم انگشتِ وسط دست راست بود.)

دستمو تو هوا چرخوندم و اون چمنزار پر از گلای قشنگ شد:) رز و لاله... برای تمدد اعصاب! و البته حواس‌پرتی

یه سری دختر جوون تو صف واستاده بودن. همه میخواستن به جاهای مختلفی سفر کنن.
انتهای صف اما یه بالکن بزرگ بود که با زمینم خیلی فاصله داشت و وسیله نقلیه چی بود؟ فهمیدم که من بودم!

یه تکنولوژی جدید اومده بود که خبر نداشتم. و فقط یک نفر قابلیتِ انتقالو داشت! که اونم از قضا من درومده بودم. همه گوشیاشونو گرفته بودن دستشون با یه سری برگه تا من امضا کنم. جزو ملزومات سفر بود. بعدشم کارشون که تموم میشد روی بدن من امضا میزدن😐 یکیشون انقد فشار داد که دادم درومد و گفتم یواش تررر. و اینطوری من میتونستم اونارو به جایی که میخوان برن انتقال بدم. یا تلپورت بود، یا پرواز. هرچی بود کار تک‌تکشون به پرش ازون ارتفاع ختم شد.

بعدش توی یه جایی بودم که فضاش پر از ترس بود. اونم ترس از یه گربه! :) یه گربه شده بود رئیسِ همه! وقتی میگم همه، یعنی همه!

نمیدونم چرا بقیه اونقد ازش میترسیدن‌ ولی خوب من ترسی نداشتم رفتم کنارش. نشسته بود داشت پفک میخورد:)

دستمو بردم جلو و کردم تو بسته پفک و ازش خوردم. واکنشی نشون نداد. بقیه جوری نگام میکردن انگار پفکاش جونش بودن و بازی با پفکا ینی بازی با جون خودت!

بقیه با ترس نگام میکردن و جناب گربه انگار کاریم نداشت. خوب کلی بسته پفک اونجا بود. همه هم روهم افتاده و انگار جزو گنجینه‌های رئیس.

دهنمو بردم جلوی گربه‌جان و باز کردم. دقیقا یه مشت پفکِ سبز رنگ چپوند توی دهنم:) منم با رضایت همه رو بلعیدم. از توجهی که به من میکرد خوشم میومد. انگار داشت لوسم میکرد.

بعد پفکا رو برداشتم و دیدم تمام پفکایی که زیرن بسته‌هاشون سوراخ سوراخه و انگار پفک دزدی کرده بودن یواشکی:) گربه‌جان اینو دید و عصبانی شد. بازم پفک گذاشت دهنم(≧≦)

بعدش با گربه رفتیم سوپرمارکت. اونجا فهمیدم چون اون رئیسه پولی نمیده و هرچی بخواد برمیداره و منم همراه اون بودم پس... خیلی خوش گذشت‌. آخرش یه آدامس شکلاتی گذاشتم دهنم. مثل اینکه شکلاتای تلخ تک‌تک با همون طعم و شکل تبدیل به آدامس بشه...

یه جا توی جمعیت از گربه جدا شدم. قیافه نگرانشو دیدم که داشت دنبالم میگشت... چشماش وقتی منو دید و دستی که به سمتم دراز شده بود...

Kyaaaaaa (^・o・^)ノ”

×××××××××××××××××××××××××××××

(*✧×✧*)میشه تصور کنم گربش این شکلی بود؟

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

(*✧×✧*)میشه تصور کنم گربش این شکلی بود؟

خوب این خواب که مال بعدازظهر ۵مرداد۱۴۰۰ بود تموم شد ولی این سومین باری بود که از دیشب خواب میدیدم😂 دفعه‌ی اول با حضور سباستین (خادم سیاه) و ویکتور (یوری آن آیس) بود و دفعه‌ی دوم با حضور مگامایند، آکاشی و کورو (هایکیو)... که خوب اونا رو مث بقیه‌ی خوابای انیمه‌ایم تو استوریای اینستام نوشتم و آپ کردم.

و این خواب...

گربه‌ی عزیزم... هم رو دوتاپاش راه میرفت و هم شباهت زیادی به آدما داشت... نمیدونم جنسیتش چی بود ولی خیلی با اینکه تنها دوستِ رئیسِ اونهمه آدم هستم افتخار میکردم😍😂 دنیاش انگار دنیایی بود که تمام حیوونا چهره‌ی انسانی پیدا کرده بودن.

ولی رئیس همه حیوونا چرا باید یه گربه باشه؟:)

Anyway I love cats(ㅇㅅㅇ❀)♡

July27,Tue,9:10p.m.

دنیای شگفت‌انگیزِ درونِ رویاDonde viven las historias. Descúbrelo ahora