014: لوپِ زمان🌀

38 5 19
                                    

خیلییی برام جالب و خاص بود. خیلی عجیب بود...
تو فکرم بود از ایده‌اش برای داستان استفاده کنم و بعدا شایدم بکنم:)
بعد از بیدار شدن تا چندلحظه تپش قلب داشتم!

🌠🌬🌚

توی اتاق پیش مامانم بودم. گفتم خیلی هوس دریا کردم. یهو انگار از سرِجام کنده شدم و شیفت کردم به ساحل.

در عین حال انگار از پنجره پریده‌ باشم بیرون و با سرعت، توی یه هوای خنکِ ناز، در حال پرواز به سمتِ جایی که ذهنم میخواست بودم.

بیشتر به این فکر میکردم که بالاخره شیفت کردم!
شایدم تلپورت بود

شب خیلی تاریکی بود. توی ذهنم اومد اگه ساحل خلوت باشه و هیچکس نباشه ترسناک میشه... تو ذهنم خواستم پر از آدم باشه و وقتی نزدیک شدم انگار همزمان کلی آدم ظاهر شدن که اونجا درحال تفریح بودن.

شلوارک پام بود. یه جینِ خیلییی کوتاه و چسب.

یه دختر پسر داشتن همونجا والیبال بازی میکردن

گفتم میرم باهاشون بازی میکنم و حسابی از خجالتشون درمیام. میدونستم تو واقعیت والیبالم خوب نیست ولی تو فکرم بود از قدرتای ذهنیم توی اون دنیا استفاده کنم و یه حریفِ بی‌رقیب بشم:)
یه صحنه از کوبیدنِ توپ توی ماسه‌ها و پرشم توی آسمون، به وضوح از توی ذهنم رد شد.

اما قبل ازینکه دستم به توپ برسه، همینکه سرمو آوردم بالا یهو چشمم به آسمون سمت چپ افتاد.

(فضا اینطوری بود که روبه‌رو کاملا دریا بود، اما انگار آسمون چنتا بخش شده بود... سمت راست صرفا تاریک بود اما آسمون تو بخش سمت چپی...)

یه موجود خیلی بزرگ اون بالا تقریبا یه بخش عظیمی از آسمونو پوشونده بود!

یه طرحای عظیمی مثل ستاره‌‌ی شیطان✡ میدرخشیدن و در وسطش یه سر بزرگ وجود داشت! که چشماش بسته بود با صورتی سرد و یخ‌زده، کاملا ثابت!

یهو برگام ریخت... از ترس به خودم لرزیدم. خیلی صحنه‌ی وحشتناکی بود. مثل اینکه ماه رو صدبرابر توی آسمون بزرگ کنی و به‌جاش یه سرِ وحشتناک و منزجرکننده قرار بدی...

بلند گفتم یا نه رو نمیدونم
شایدم از ناخوداگاه خودم میپرسیدم
"این چیه؟ شماها نمیترسید؟"

بازم بدون اینکه جوابی بشنوم به جواب رسیدم. فهمیدم اون سر مثل خدای اون دنیا میمونه... تا وقتی دست‌ازپا خطا نکنن باهاشون کاری نداره... ولی منتظر بود کوچکترین اشتباهی انجام بدن تا مجازاتشون کنه.

نفهمیدم چرا اونطوریه... خیلی ازون صحنه ترسیده بودم. هیچ‌جوره نمیخواستم چشمم به آسمون بیفته ولی اون صحنه از جلوی چشمم کنار نمیرفت. با اینکه سرمو انداخته بودم پایین ولی بازم قشنگ اون صورتو میدیدم.

دنیای شگفت‌انگیزِ درونِ رویاDonde viven las historias. Descúbrelo ahora