003: دزد و پلیس بازی

66 11 14
                                    

خوابِ دیشبم پارت آخرش هم واقع گرایانه بود هم رو اعصاب😑 پارتای دیگش فانتزی‌های عادی شبانه‌ام بود😏

ژانر این قسمت: ریلتی شو؟🤔😂
__________

پارتِ #1

من بودم و تا جایی که یادمه چندتا از بچه‌های دوران دبستانم(!!) که بزرگ شده بودن و سن الانِ دانشگاهشون بود.

یه جمعیت عظیمی بودیم که هممون از یه سری پله‌های پیچ در پیچِ گرد و تنگ داشتیم میرفتیم پایین.

اون دوتا دوستام یه لباس کوتاه سفیدِ نخی تنشون بود و با خنده از کنارم رد شدن و جلوم افتادن.(با اینکه راه‌پله تنگ بود ولی انگار قابلیت انعطاف داشت... یه جاهایی که لازم بود افزایش طول میداد-_-)
همینطوری که میرفتن چشمم روی پاهاشون بود که حجم زیاد و عجیبی از چربی داشت و با هر حرکت به شدت تکون میخورد.😷 (داشتم فک میکردم چطوری روشون شده با همچین وضعی راه برن و به یه ورشونم نباشه)

همه یه جورایی شاد بودن و از گناهایی که میخواستن بکنن حرف میزدن😶

از اولشم میدونستم داریم کجا میریم... اون یک کلمه از ذهنم خارج نمیشد. جهنم!

حس میکردم فقط من این واقعیت رو درک کرده بودم... همه ما مرده بودیم و به سمت جهنم حرکت میکردیم. (اخه این حق من نبود😭 وی کمی بیشتر فکر میکند و میبیند کاملا حقش بوده💀 شماها الان بمیرید کجا میرید؟ حس میکنم هرکی واتپد داره محکوم به جهنمه🤥)

یک لحظه از پله‌ها پایین میرفتم و بعد داشتم بالا میرفتم. اون لحظه بحران هویتی بهم دست داد😑 حس میکردم این چه کوفتیه؟ چطو شد؟

هیچ راهی هم برای فرار نبود... فقط باید به مسیر پایان راه‌پله‌ی پیچ در پیچ میرسیدم.

بعد یادمه تو فضای باز بودم... فضا دارک میزد. یهو حس کردم باید فرار کنم. یهو من بدو توله شیطون بدو😐

انگار اونجا جهنم بود و من که میخواستم فرار کنم، یکی از بچه‌های شیطان دنبالم میکرد تا مانعم بشه😑
اون آخر یه راه پله‌ی دیگه بود. حسم میگف به اون که برسم همه چی حله.
همین که پامو روی اون مسیر گذاشتم، همزمان پشتم رو دیدم که اون موجود دستش رو روی دیوار نامرئیِ پشت سرم گذاشته و صورت مچاله و عصبانیشو به من دوخته.(ینی خدا کمکم کرد وگرنه اون جزغله فاصله، دستش به پشت گردنم میرسید باید تا ابد اونجا میموندم:|)

اون مسیر چی میتونست باشه؟ بهشت یا برگشت به زندگی؟

__________
پارت #2

توی خیابون بودم و فضا کاملا عادی بود... یک شبِ عادی؟؟ بعیده-_-

بعدش من عروسکم رو بغلم گرفته بودم و جمع عظیمی میخواستن از من بدزدنش😐😂
همه هم دختر بودن... اخرش بعد از یه جنگ عظیم عروسکو از بالا دادم زیر لباسم که قایمش کنم😬😏

دنیای شگفت‌انگیزِ درونِ رویاOnde histórias criam vida. Descubra agora