013: یاکوزا و دخترک

40 6 24
                                    

خواب عجیبی بود... به خاطر یه تیکه‌اش هشدار🔞 رو بزنم. خیلی برام واضح‌تر از همیشه بود صحنه‌ها و صداها و رنگا و تصاویر...
و چون میخوام اون صحنه رو تقریبا دقیق تشریح کنم حواستون باشه🔞
________________________

توی ماشین روی صندلی عقب سمت راست نشسته بودم. انگار یه داداش هم‌سن خودمم داشتم و کسی که رانندگی میکرد هم انگار بابام بود منتها یه آدم خیلی جوونی بود که الان که پاشدم میدونم بابام نبود ولی اونموقع فک میکردم بود:)

خلاصه این خوشتیپ داشت منو میرسوند کلاسی جایی... منم به بیرون نگاه میکردم همینطور، به مغازه‌هایی که داشتن رد میشدن.

از پنجره عقب سمت چپ، یه ماشین خارجی دیدم که دونفر ژاپنی توش نشسته بودن! شبیه گنگسترا بودن... خلاصه کاملا حال و هوای یاکوزا (مافیای ژاپن) منتقل میکردن به آدم. با صورتی خشن!

شروع کردم براشون زبون دراوردن!
میخواستم عصبانیشون کنم!
دلم میخواست مارو نگه دارن و باهاشون برم!

حالا ماشین ما با سرعت درحال حرکت، اونا هم با همون سرعت دنبال ما. دیدم خیلی به یه ورشونم نبود اداهای من... احتمالا فک کردن یه بچه خل و دیوونه بیش نیستم. برا همین شروع کردم ژاپنی لب زدن : " واتاشی ئو تاسوکِته کوداسای."
کمکم کنید!

من واقعا دلم میخواست پیاده شم و با اون افراد، هرچند یاکوزا، از اونجا برم.

اینا تا دیدن من ژاپنی بلدم یهو یه جو خاص و عصبی‌ای گرفتشون. با هم به ژاپنی میگفتن: " آشغالا دروغ میگفتن یه ژاپنی هم اینجا پیدا نمیشه و هیچکسم بلد نیس زبونمونو." یجورایی هیجانزده بودن و میخواستن منو بگیرن دیگه:)

حالا جالب اینجا بود من از تو ماشین خودمون، صدای اونا رو هم میشنیدم.

و بعد با اونا همونطوری یه نقشه ریختیم. من و داداشم در ماشینو باز میکنیم و میپریم بیرون! اونم سرِ یه پیچ که سرعتش کمتر شده باشه.

این بابای جدیدِ (!) من، یکم انگار بالاخونه رو اجاره داده بود. همونطوری در حین رانندگی داشت روی شیشه‌ی جلوی ماشین، طرحِ معروفِ این موج‌های ژاپنی، چی میگن بهش، همون که ایموجیش اینه🌊 رو میکشید.

دقیقا روی شیشه... در حال حرکت... اونم بنده خدا انگار شیشه زده بود:) با یه حالتی نقاشی میکرد انگار تماما در حرفه خودش غرق شده و از اطرافش هیچی نمیفهمه.

خودمو زدم به حال خرابی. گفتم دارم بالا میارم و باید نگه داره ماشینو. شروع کردم به عُق زدن. دهنمو از هوا پر کرده بودم و با صداهای عجیب غریب براش نمایش حال خرابی اجرا میکردم‌. گف خوب میشی...  اما اونقد غرق بود که به یه ورشم نبود، براش مهم بودم ولی نقاشیش مهم‌تر بود انگار... و حربه‌ی آخرِ من... آب دهانم را در همان حالتِ عوق زدن به سمتِ نقاشیِ موج‌هایش پرواز دادم:) خوب فک کرد روی نقاشیش بالا اوردم عملا. نقاشی خیس شد و اونم از هپروت اومد بیرون. دیگه موجی درکار نبود. کارش کلا محو شده بود.

دنیای شگفت‌انگیزِ درونِ رویاOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz