.
خوابیده بود .. به همون بوسهی سطحی بسنده کرده بود .جونگکوک رو در حالت گیج و منگی رها کرده و خوابیده بود.
جونگکوک آدمی نبود که خیلی راحت وا بده ،اما این جلوی این پسره .. نمیتونست مقاومت کنه .
.
.
چند ماهی بود که با هم همخونه بودن و اگه چند مشکل خیلی کوچولو که خیلی زود حل میشد رو فاکتور میگرفتیم ،میشد گفت دوتاشونم از زندگیشون راضی بودن .
.
.
روی کاناپه داشت تلویزیون تماشا میکرد که تلفن تهیونگ به صدا درومد . روی میز بود .خم شد ورش داشت .
-تهیوووووووووونگ ،گوشیت.
صداش از اتاقش اومد :
+اومدممم .
ولی دیر اومد . هرکسی بود قطع کرده بود .
+کی بود ؟
-آی دونت نو ! شماره بود ،سیو نبود اسمش .
و به وضوح پریدن رنگ صورت تهیونگ رو وقتی شمارهرو دید، متوجه شد.
-خوبی ؟ چیزی شده ؟ کی بود .
+...
رفت و از آشپزخونه آب آورد واسش .
-تهیونگ ! یکم آب بخور . خوب نیستی !
سنگین شدن نفسهاشو حس کرد . صداشو بالا برد :
-حالت خوبه ؟ .. ته ؟ .. خوبی ؟
از نفس تنگی به سرفه افتاد . جونگکوک واقعا ترسیده و شوکه بود ،نمیدونست باید چیکار کنه .
+کشـ ..ـوی ..اول .. اسـ .. اسپری ..
جونگکوک با سرعت توی چند ثانیه اسپری تنفسی پسر رو آورد و به دستش داد .
چند پاف کافی بود تا کم کم نفس پسر بزرگتر برگرده . کمی که حس کرد بهتره ، خیالش راحت شد .
-بهتر شدی ! وای خدای من حس کردم الانه که قلبم وایسه .
+منو میبری بیرون ؟
-اره ،آره . پاشو.
.
.
+کجا داریم میریم ؟
-مگه نگفتی بیارمت بیرون ؟
+گفتم ولی حس میکنم میخوای ببری گم و گورم کنی . داریم از شهر خارج میشیم .
تهیونگ با این حرفش باعث شد خنده به لب هردو بیاد .
.
-خب ،رسیدیم ،بیا پایین .
+اینجا .. کجاس اینجا ؟
-مخفیگاهم.اصلا جای قشنگی نیست میدونم.ولی دوسش دارم . میتونم اینجا چند ساعت تنها بمونم حداقل ..
+همممم ،ولی من فکر میکنم جای قشنگیه ..
درواقع اون مکان هیچ زیبایی نداشت . جز سکوتش ..
.
-میتونم بپرسم اون کیه ؟ اونی که .. بهت زنگ زد .
+..
سکوت تهیونگ نشون میداد که نمیخواد صحبتی بکنه در این مورد .
-اوکی ،ببخشید ،نمیپرسم دیگه ..
با هم روی سنگی نشسته بودن و .. این تهیونگ بود که سکوت رو شکست !
+برادرِ پدرم ..
-عمـ ..
با صدای بلند و لحن سردی حرفشو قطع کرد :
+نه ! اون عوضی هیچ نسبتی با من نداره ..
- ..
+جونگکوک اون همهی زندگیمو ازم گرفت .. همه چیمو .. پدرم ،مادرم ،آرامشم .. همه چیم .
نفس عمیقی کشید و ادامه داد :
+اون عوضی عاشق مادرم بود ، تقریبا قبل از ازدواج پدر مادرم . نمیدونم چجوری میشه آدم اونقدر کثیف باشه که عاشق نامزد برادرش بشه .. چقدر میتونه نقش بازی کنه ! چند سال ؟
نفس تهیونگ باز داشت سنگین میشد . به این فکر کرد که چرا اسپریشو با خودش نیاورد !
+اون ۱۲ سال تموم نقش بازی کرده ،برای پدر و مادرم .. برای همه !
+ولی .. آخرش .. ماسکشو .. پایین .. کشید ..
نفسش باز داشت تنگ میشد .
+چراشو .. نمیدونم .. اون .. اونشب .. اون ..
و به سرفه افتاد .اسپریش همراهش نبود و باز حملهی عصبی باعث تنگی نفسش شده بود.
جونگکوک به سمت ماشین دوید وکمی بعد برگشت.
اسپری رو جلو دهن تهیونگ گرفت .
-آروم باش . خب ؟ مجبور نیستی ادامه بدی .فقط آروم باش .
بعد چند پاف و کمی زمان دوباره تهیونگ به حالت عادی برگشت .
+ باورم نمیشه همراهت آورده بودیش !
-از این به بعد بدون اون هیچجا نمیری .همیشه همراهت میشه . خب ؟!
با لبخندی جواب داد :
+خب .همیشه همراهم میشه .
.
.
داشتن به خونه برمیگشتن . تو راه جونگکوک برای خریدی استپ کرد و بعد چند دقیقه خونه بودن .
از در که تو رفتن جونگکوک دست پسر رو کشید تو اتاقش و روی تخت تهیونگ نشست .همهی کیف دستی توی دستش رو روی تخت خالی کرد .
چشای تهیونگ بیش از این بزرگتر نمیشد :
+چیکار کردی ؟ چه خبره جونگکوک ؟
-گفتم که همیشه باید پیشت باشه .
و یکی یکی جداشون کرد :
-این سه تا رو میذاریم خونه.
-این رو میذاری تو کیف مشکیت .
این برای کیف طوسیت .
اینو میذاری تو جیب کتت .
این دو تا میره تو ماشین من .
اینا هم هر کدوم تو یکی از کیفام .
با این شرایط بری جایی و اسپری پیشت نباشه فرصتی برای نفس تنگی پیدا نمیکنی ، چون خودم خفت میکنم .
تهیونگ با اینکه از خرید پسر متعجب بود ولی از ته دل برای نگرانی جونگکوک ذوق میکرد .
+چشم . اصلا هر چی تو بگی . ولی اینهمه اسپری رو میشه مگه یکجا خرید ؟
با پوزخند مرموزی گفت :
-من هرکاری دلم بخواد میتونم بکنم .
+البته که ..
و این شد که از هرجای زندگیاون دوتا اسپری تنفسی میبارید .
.
.
+پس ساعت ۸ .میبینمت .
قرار شام ۴ نفرهشون رو هماهنگ کرده بود . کارش از دفتر وکیل تموم شده و به طرف خونه میرفت تا کمی استراحت کنه .
جونگکوک خونه ی مادر بزرگش بود و از همونجا میومد سر قرارشون .
.
بعد از عوض کردن لباساش میخواست روی کاناپه استراحت کنه که حس عجیبی (البته که فضولی نبود !) اونو به سمت اتاق جونگکوک کشوند .
البته اولین بارش نبود وارد اون اتاق میشد ،فقط این اولین بار بود که وقتی پسر خونه نبود وارد اتاقش میشد .
روی تخت نشست و ناخداگاه نفس عمیقی کشید و بوی عطر پسر که اتاق رو پر کرده بود رو ، وارد ریههاش کرد .
سرشو رو بالشش گذاشت و از حس آرامشی که داشت لبخند زد.
.
.
.
-کارم تموم شده ،دارم میرم خونه . ساعت حوالی هفت و نیم میام دنبالت .
× ..
-میدونم ماشینت تعمیرگاهه جیمین ،میام دنبالت .
× ..
-تاکسی ؟ آر یو شور؟!!!!!
× ..
-اوکی ،میبینمت پس .
.
تعجب ؟ نه ،در واقع شاخ درآورده بود .
با خودش گفت : -فکر کنم دنیا داره به آخرش میرسه . جیمین و تاکسی ؟ باورم نمیشه !
و به سمت خونه حرکت کرد .
.
رمز در رو زد و وارد خونه شد .در رو آروم بست . خونه سوت و کور بود . تو راه اتاقش سرکی به اتاق همخونهایش کشید . خونه نبود یعنی ؟
میخواست وارد اتاقش بشه ،ولی خودداری کرد و به سمت اتاق خودش رفت .
وارد اتاقش شد و تاریخ تکرار شد واسش . تهیونگ روی تختش بود . اما اینبار با بالش جونگکوک که بغلش کرده بود خواب بود .
از پشت به دیوار تکیه داد و آروم سر خورد و روی زمین نشست .
زاتوهاشو بغل کرد ،چونشو روی زانوش گذاشت و همینجوری با لبخندی به تهیونگ خیره شد .
.
چقدر گذشت ؟
پنج دقیقه ؟
یه ربع ؟
نیم ساعت ؟
یا بیشتر ؟
.
باویبرهی گوشیش به خودش اومد .پا شد و گوشیشو از جیبش درآورد ،تماس رو رد کرد و کلا سایلنتش کرد . به سمت تهیونگ برگشت .
با تکون آرومش کمی چشاشو وا کرد . با دیدن جونگکوک ، خواب از سرش پرید و با یه حرکت بلند شد و وایساد . بخاطر حرکت یهوییش ،سرش گیج رقت .
جونگکوک دستشو تو هوا گرفت و به سمت خودش کشید .آروم بغلش کرد .
-یهویی بلند شدی ،بخاطر اونه .
تهیونگ چشاشو وا کرد .سرگیجش خوب شده بود و .. خدای من تو بغل جونگکوک بود !!!
خودشو کمی عقب کشید و به پسر نگاهی انداخت .
-بذار من بگم ! حالت بد شد و گفتن میتونی بیای تو یکی از اتاقا استراحت کنی !
با به یاد آوردن اول آشناییشون هر دو شروع به خنده کردن . تهیونگ هم کاملش کرد :
+البته که حواسم بود با کفشای کوفتیم نیام رو تختت ،وگرنه لهم میکنی !
جونگکوک سوئیشرتشو در آورد و به سمت کمدش رفت :
-من اونجوری نگفتم .
تهیونگ زمان رو غنیمت شمرد و از اتاق پسر دراومد و به سمت اتاق خودش رفت :
+ازقضا دقیقا اونجوری گفتی !
صداشو کلفت کرد :
+با کفشای کوفتیت بری رو تختم لهت میکنم !
پسر کوچیکتر البته که نمیخواست کم بیاره . در حالی که داشت لباسشو عوض میکرد گفت :
-واسه همین رفتنی حسِ جیمزباند گرفته بودی ؟
+جیمز باند ؟! من ؟!
جونگکوک هم صداشو کمی تغییر داد ،ابروشو بالا گرفت و با حالت مسخرهای گفت :
-تهیونگ ،کیم تهیونگ !
و با صدای خیلی بلندی خندید .
پسر بزرگتر هم خندهاش گرفته بود :
+ولی بعدش خوب حرصت دادم ،نگو نه !
-آآآآآه ،اعتراف میکنم .آره .واقعا چه فکری پیش خودت کرده بودی که واسم قیافه گرفتی ؟
لباساشو عوض کرده بود .در حال تا زدن آستیناش بود ،به هال اومد .
تهیونگ هم آماده بود . در حال خارج شدن از اتاقش بود :
+نگو که موثر نبود . در ضمن من هنوز یادم نرفته بهم گفته بودی احمق !
جلو رفت و از لپ تهیونگ نیشگونی گرفت :
-قرار بود دیگه نگیش کوچولوی کینهای !
در حال بگو مگو از خونه خارج شده و به سمت بیرون راه افتاده و سوار ماشین شدن.
+اوه ! کوچولو ؟! فکر کنم یادت رفته ازت بزرگترم !
-فقط چند ماه !
+یکسال !
-خب ،اصلا ده سال .بازم تغییری تو کینهای بودنت ایجاد نمیکنه !
+کینه ای نیستم ،فقط خواستم در جریان باشی که چرا قیافه گرفته بودم .
-البته اینم بگما ،قیافه گرفتن ،قیافه میخواد که .. تو نداری !
+تو الان به من گفتی زشت ؟؟!؟!؟!
-نه ؟! یکم ؟
+هی ،تو انگار رابطهی خوبی با آینهها نداری !نگاهی به خودت کردی ؟
-اوه ،من میدونم چقدر زیبا و جذابم .
تهیونگ با لحن مسخرهای خندید :
+فکر کنم معنی کلمهی جذاب رو نمیدونی !
.
.
در حال بحث و جدل بودن که به نزدیکی رستوران رسیدن و با دیدن صحنهی مقابلشون هردو ساکت شدن .
.
+امممم .. جونگکوک ! اونچیزی که من میبینمو تو هم میبینی ؟
-آره .. ولی چرا جیمین با هوسوک اومده ؟
با هیجان گفت :
+عه دستشو گرفت !
-دستشو گرفت . چه خبره اینجا ؟
.
رسیدن جلوی رستوران و پیاده شدن .سوییچ ماشین رو به دربان دادن و وارد شدن .
اون دو تا پشت میز نشسته بودن .
-فعلا به روشون نیار ببینیم چه خبره !
به سمت میز رفتن و با سلام احوالپرسی روی صندلیهاشون نشستن .
تهیونگ چشمکی به جونگکوک زد و گفت :
+خیلی وقته رسیدین ؟ دیر اومدیم ما ،ببخشید .
هوسوک کمی دستپاچه شد :
=اممم .. نه ،من کمی قبل اومدم .جیمین زودتر از من رسیده بود.
جونگکوک با قیافه پرسشگرانه به سمت جیمین برگشت :
-خیلی منتظرمون موندی جیمین ! گفتم که بیام دنبالت .
×نه ، امممم .. چون با تاکسی قرار بود بیام خودم کمی زودتر اومدم که دیر نرسم .
.
غذاهارو سفارش دادن .
نگاههای هوسوک و جیمین به هم ،از چشمای اون دو مخفی نموند .
به سمت هوسوک برگشت :
-پس گفتی زودتر از جیمین رسیدی ،حتما علاف شدی !
هوسوک که گیج شده بود گفت :
=نه ،اصلا علاف نشدم .جیمین زیاد دیر نکرد .
تهیونگ با صدای بلندی پوزخند زد و جیمین کف دستش رو محکم به پیشونیش کوبوند.
جونگکوک نتونست جلوی خودشو بگیره و شروع به خندیدن کرد.
هوسوک با گیجی داشت به اون دو تا پسر که غرق در خنده بودن نگاه میکرد .
=چی شد ؟
-جونگکوک سعی کرد جلوی خندهشو بگیره گفت :
-بیخیال آقای وکیل ،شما باید بگین چی شده ؟
= چی چی شده ؟!
+هوسوکا ! با جیمین با هم اومدین ،دست تو دست هم !
هوسوک سرخ شده بود ک در اون لحظه واقعا از گارسون ممنون بود که خیلی بهموقع غذاهاشونو آورده بود . بخاطر غذا بیخیال بحث شدن و تو سکوت غذاشونو خوردن .
.
تهیونگ که سیر شده بود ،به سمت جیمین برگشت :
+چند مدته باهمین ؟
جیمین لقمهی آخرش تو گلوش گیر کرد و شروع به سرفه کرد .
کمیکه آروم شد ،به هوسوک نگاه پر خواهشی کرد .
هوسوک شروع کرد :
=زمان زیادی نیست . فردای اونشبی که مونده بودیم خونهی شما . یعنی .. کمی فرصتی داشتیم تا کمی باهم حرف بزنیم . و ..
جیمین ادامه داد :
×ما فقط میخواستیم از چیزی که بینمونه مطمئن بشیم ،بعد شما رو در جریانش بذاریم .
.
قرارشون با بگو بخند تموم شد و خداحافظی کردن .
.
.
تو راه برگشت بودن ،تهیونگ همچنان داشت میخندید،
+اصلا باورم نمیشه ..
-ولی به نظر میاد میان به همدیگه .
+ببینم ! تو مگه نگفته بودی دوست دختر جیمین قراره بیاد باهاش تو خونهاش بمونن .
قیافهی جونگکوک جدی شد :
-دروغ گفتم !
تهیونگ با فکری که از ذهنش گذشت لبخندش پررنگ تر شد .
.
بعد از تعویض لباس ،تهیونگ به تماشای تلویزیون نشست و جونگکوک تصمیم گرفت یه دوشی بگیره .
.
با حولهای که داشت موهاشو خشک میکرد به سمت آشپزخونه رفت ،از یخچال شیر موزی ورداشت و شروع به خوردنش کرد .
تهیونگ تلویزیون رو خاموش کرد و قبل از رفتن به اتاقش گفت :
+جونگکوک ،موهاتو خوب خشک کن قبل خواب سرما نخوری .
-تهیونگ !
+بله ؟
-من .. تو ماشین .. داشتم شوخی میکردم !
+در چه مورد ؟!
جونگکوک که شیر موزشو تموم کرده بود ،آشغالشو تو سطل انداخت و سمت پسر بزرگتر رفت :
-تو زشت نیستی .. برعکس ..
پشت انگشتاشو به آرومی به گونهی پسر کشید که باعث شد تهیونگ چشماشو ببنده .
-.. برعکس ! به نظرم تو .. تو واقعا زیبایی !
تپش قلب تهیونگ بالا رفته بود .
آب دهانشو به زور قورت داد و چشماشو وا کرد . جونگکوک به چشماش خیره شده بود .
-فقط .. خواستم بدونی !
قبل از اینکه برگرده و به اتاقش بره ،تهیونگ دستشو گرفت و گفت :
+جونگکوک !در مورد تو .. من هنوزم فکر میکنم در مورد معنی کلمهی جذاب باید پرس و جو کنی !
و بلند خندید .
جونگکوک همونجوری محو خندهی تهیونگ شده بود و بین خنده گفت :
-عوضی من داشتم ازت تعریف میکردم .
به سمت اتاقش برگشت و ادامه داد :
-حالا که اینجوری شد زشتترین پسری هستی که تاحالا دیدم .
پسر بزرگتر از اتاقش بلند گفت :
+متاسفم ،تو به زیبایی من اعتراف کردی . شب بخیر .
-باشه ،یکی طلبت . شب بخیر .
.
.
⊳⊲⊳⊲⊳⊲⊳⊲⊳⊲⊳⊲⊳⊲⊳⊲⊳⊲⊳⊲⊳⊲⊳⊲⊳⊲سلام سلام خوشگلا 😍
.
پارت جدید آپدیت شد .
ممنون میشم اگه خوشتون اومد به دوستاتون معرفیش کنین 🥰 و ووت و کانت یادتون نره ؟🥺
.
مرسی 😘
.
بوراهه 💜
YOU ARE READING
Moon is Ocean !
Fanfictionچی میشه اگه اتفاقی که انتظارشو نداره بیفته و زندگی جونگکوک دگرگون بشه ! آیا به قدرت عشق ایمان دارین ؟! - ѵҡσσҡ - ҡσσҡѵ -رمنس - قسمتی از زندگی - اسمات 🔞 #1 - dram