I'm Better Than You .. !

745 61 0
                                    

-بله هوسوک ..
-..
-چشم هوسوک ..
-..
-باشه !
-..
-حتما .
-..
-اوکی ،خدافظ .

و بالاخره بعد از ۴۵ دقیقه ، پیامهای ایمنی ، تماسشو تموم کرد .

-گوشم داغ کرد !
+اون مثل برادرمه . نگرانمه فقط ..
-میدونم و .. این خیلی خوبه به نظرم . حالا هم پاشو بشین غذاتو بیارم .
+جونگکووووووووک خوبم دیگه . پام نشکسته که . میام سر میز .
-آخه .. اوکی ، بیا پس .

از دستش گرفت و سر میز غذا بردش . صندلی رو عقب کشید .
-بشین .
+من بچه نیستم عزیزم !
-منم نگفتم بچه‌ای عزیزم !من فقط نگرانتم . البته نه مثل یه برادر !

تهیونگ نشست و جونگکوک رو صندلی کناریش جاگرفت .
دستشو دراز کرد و صورتشو نوازش کرد . انگشت شستشو رو لباش کشید ..
-بیشتر از تو نگران خودمم .. نباشی نفسم میگیره ته ..
خم شد و آروم لباشو بوسید و رو لبش زمزمه کرد :
-حتی اسپری‌های تو هم کارساز نیستن .

با لبخند دوباره لباشو بوسید ..
-بخاطر منه که باید بیشتر مراقب خودت باشی .

و بازهم بوسه‌ای که روی لباش کاشت .

تهیونگ چشاش بسته بود و از حرفا و بوسه‌های جونگکوک مست شده بود .
بوسه‌های جونگکوک ریز و سطحی اما پر احساس بودن .
+جونگکوک ..
-جونم ؟
-گشنمه .. غذا ..

جونگکوک عقب کشید و با تای ابرو بالا رفته نگاش کرد .
-این چندمین باره بخاطر شکمت میزنی تو ذوقم ؟
+عه ! ذوق چیه ! گشنمه خب ..

جونگکوک بلند شد و غذا رو روی میز آورد .
-شکمویی تو !

تهیونگ که منتظر نشستن جونگکوک نشده بود با دهن پر جواب داد :
+شکمو نیستم ،به شکمم احترام میذارم .
-کاش یکم از اون احترام رو به احساسای من بذاری !

بلند خندید و به خوردنش ادامه داد .

کمی که سیر شد به دهن پر جونگکوک با لبخند نگاهی انداخت :
+یه سوال بپرسم ؟
-اوهوم ..
+چرا .. چرا نمیذاری کسی ..امم .. کوکی .. صدات کنه ؟

جونگکوک با تعجب دست از غذا خوردن کشید .
-کی بهت گفته ؟ از کجا میدونی ؟ با کسی حرف زدی ؟
+آ .. آروم باش .. نه ! فقط جیمین گفته بود بهم ..

جونگکوک نفسی گرفت و به چشمای تهیونگ زل زد ..
+اونموقع که اونجا میموندی ، اومده بودم دنبالت ،اونجا بهم گفت ..
-اوهوم ،فهمیدم .
+نمیخوای دلیلشو بگی ؟
-بذار جمع کنم اینجاهارو .. میگم .
.
.
کنار هم روی کاناپه نشسته بودن و به صفحه سیاه تلویزیون زل زده بودن . انگاه هرکدوم منتظر اونیکی بود برای حرف زدن . و این تهیونگ بود که سکوت رو شکست .

+جو ‌‌.. جونگکوک ..
و فقط سکوت بود که نصیبش شد .

+عزیزم ..
دستشو زیر چونه‌اش برد و سرشو سمت خودش برگردوند و با چشمای خیسش روبرو شد .
+اوه .. جونگکوک ..من .. من متاسفم ..
و اونو به بغل گرفت .
+متاسفم .. متاسفم
-تنها چیزیه که از مامانم به یاد دارم ..
+عزیزم .. احتیاجی نیست توضیح بدی .
-حس میکنم اگه اونجوری صدام کنن ،صدام مامانم یادم میره ..

Moon is Ocean !Donde viven las historias. Descúbrelo ahora