A Bit Tipsy ?!

712 58 1
                                    

.
تابستون گذشت . کلی برنامه داشتن ،ولی انگار خیلی زود گذشت . نه مسافرتی .. نه جایی .. تنها بخش مثبت و دلچسبش ،رابطه ی بین دوتا پسر بود که هنوز اسمی نداشت !

کلاسای دانشگاه شروع شده بود و همه چی رو به راه بود ،جز یک چیز ، جنی !

رفتارهای عجیب و صمیمی جنی با جونگکوک ،رو اعصاب تهیونگ بود .

چند باری بهش تذکر داده بود که بهش رو نده .

-تقصیر من نیست ته ! نمیبینی چقدر پرروعه ؟
+تو بهش رو ندی دور و برت نمی پلکه !

.. و این بحث هرروزشون بود .

روزها به همین منوال میگذشت ، خوب بود .. تا اینکه آقای به اصطلاح عموی تهیونگ سرو کلش پیدا شد .

جونگکوک روی کاناپه داشت با گوشیش کار میکرد . تهیونگ حموم بود و گوشیش زنگ زد . جونگکوک خم شد که ببینه کیه . شماره آشنا بود .. اوه .. عموی تهیونگ !

جواب نداد . بعد قطع شدن تماس  بلافاصله پیام داد .
جونگکوک نگاهی به در حمام کرد ،صدای آب بهش این اطمینان رو میداد که تهیونگ هنوز تموم نشده .

پیام رو باز کرد : " باید با هم صحبت کنیم . تو هنوز هم به من بدهکاری "

پیام رو پاک کرد ،فحشی زیر لب داد و بلافاصله با گوشی خودش شماره‌ی هوسوک رو گرفت .

-سلام ،گوش کن هوسوکا ،ته حمومه باید یه چیزی بهت بگم .
=سلام ،چیزی شده ؟
-اون مرتیکه ،عموش . بهش زنگ زد ،جواب ندادم ، الانم پیام داده باید حرف بزنیم و هنوز بهم بدهکاری .
=عوضی ! دفتر بابا هم رفته بود . الان میام اونجا . چیزی بهش نگو تا من برسم .
-اوکی ،منتظرم بیا .
.
+منتظر کی هستی ؟
.
با صدای تهیونگ از جا پرید ..
-آمممم .. آه ! ترسوندیم ته ! هوسوک داره میاد .
+چرا آروم و یواشکی صحبت میکردی ؟
-من ؟ امم .. نه ! گفت خونه‌این دارم میام ،منم گفتم آره ،بیا ،منتظریم . همین !
+اوکی ،میرم لباس بپوشم .

تازه متوجه بالاتنه‌ی برهنه‌ی تهیونگ شده بود . قرار نبود به این صحنه عادت کنه . هر دفعه باعث بالارفتن حس هیجان و تپش قلبش میشد .

-حالا نپوشی هم میشه !
+هر بار مجبوری اینو تکرار کنی ؟

تهیونگ به سمت اتاقش رفت ..
-ته ..
+هممم ؟

دنبالش رفت ،دستشو گرفت و به سمت خودش برگردوندش .

دستشو دور کمرش انداخت و جلو رفت و لب زد :
-حداقل بذار ببوسمت ..

و خیلی آروم شروع به بوسیدن لبهای پسر کرد .. انگار زمان وایساده و جونگکوک تا آخر دنیا میتونه مرد محبوبش رو ببوسه .. اما زمان در جریان بود .. نشونه‌اش هم صدای زنگ دری بود که پشتش هوسوک با نگرانی استاده بود !

جونگکوک با بی میلی لبهاشو مکی زد و سرش رو عقب کشید ..
-هوسوک با جِت میره اینور اونور ؟
+برو در رو وا کن .. میرم لباس بپوشم ..
و به اتاقش رفت ..
.
.
بعد از خوردن قهوه ،هوسوک رو به تهیونگ کرد ..
=ته .. باید یه چیزی بهت بگم ..
+اتفاقی افتاده ؟!
=صبح .. جوهیونگ رفته دفتر بابا ..
+اون .. چرا رفته اونجا ؟ یعنی ..
=ببین ته ! میدونی .. دنبال شرکت و پول و اینچیزاس . من با بابا صحبت کردم .. نظرش همونه ته . تو میتونی شکایت کنی و ..
+نه .. هوسوکا من .. به اندازه کافی اذیت شدم .. نمیخوام کابوسام برگردن .. نمیخوام ..

Moon is Ocean !Where stories live. Discover now