سیاهی...
تفاوت تاریکی با سیاهی چیه؟
مگه هر دوشون یکی نیستن؟
پس چرا واسه کوک فرق داشت!
واسه کوک تاریکی یه نور رو در خودش پنهان کرده ولی سیاهی هیچ نوری نداره...
تو عمق تاریکی میشه به نور رسید، نوری که باهاش میتونی به راهت ادامه بدی... بدون هیچ ترس و نگرانی...
اما سیاهی تهش فقط گمراهیه... نابود شدنه، جوری که حتی خودتم توش گم میکنی
دستو پا میزنی ولی هی بیشتر غرق میشی توش... عین یه باتلاق!دنیای کوک حالا شده بود سیاهی بدون نور!
سیاهی که بدون هیچ اخطاری یهو پاشو گذاشت رو زندگی رنگارنگ جونگکوک...جونگکوکی که تا دوازده ساعت پیش هیچ درکی از سیاهی نداشت، بخاطر عشقش خودشو وسط سیاهی پرت کرد تا بتونه دوباره خوشحالی شکوفه شو ببینه!
درسته... دیگه رنگی وجود نداشت که کوک بتونه باهاش شادی و لبخند های جیمین رو باهاش رنگی کنه!
رنگ کنه تموم اون ستاره های توی چشماشو و حک کنه تو دفتر رنگی قلبش...
اما کوک بازم از ته دل خوشحال بود... به خودش افتخار میکرد که تونسته دنیای رنگی رو به عشق کوچیکش تقدیم کنه.
خودش مهم نیست، امید و آرزو هاش براش مهم نبود چون اون عاشق بود!
یه عاشق دیوونه که برای شکوفه ش هرکاری میکنه...
وقتی کسی رو دوست داری خودت مهم نیستی، نابودمیشی تا فقط اون بتونه زندگی کنه...
چندبار پشت سر هم پلکاشو رو هم فشار داد تا بلکه چیزی ببینه ولی فایده نداشت...
سرشو تکون داد و ناگهان با هجوم اتفاقات اخیر به مغزش شکه اسم جیمین رو زیر لب زمزمه کرد...
خواست بلند بشه ولی انگار یه وزنه هزارکیلویی رو روی سرش گذاشته باشن، باعث شد تکون نخوره...
با خودش زمزمه کرد..
جیمین، چشماش، شغلش، کتابش...
اوه درسته جیمین حالا میتونست کتابشو تموم کنه و به یکی از بهترین نویسنده ها تبدیل بشه...
با این فکر لبخند درخشانی زد، جیمین رو میتونست از همین حالا تصور کنه که چطوری با خوشحالی میپره بغلش و با زل زدن به چشما...
اه واقعا سخته... اینکه نتونی لبخندها و شادی های عشقت رو با چشمات نبینی!بدترین عذاب برای جونگکوک... ولی مهم نیست، همین که میتونه جیمین رو با خوشحالی کنار خودش داشته باشه براش حکم زندگی رو داره...
ولی آیا زندگی بر طبق تصورات ما ادامه پیدا میکنه؟
گاهی رو بلندترین نقطه ایستادی و فقط یه قدم با موفقیت فاصله داری که دست سرنوشت تو رو از پرتگاه پرت میکنه پایین..زندگی جونگکوک هم پر از اتفاقات ناگفته س که با بی رحمی گلوشو گرفته...
صدای باز شدن در اتاق افکارشو جمع اون سمت کرد.
با فکر اینکه ممکنه پرستار باشه زبون خشک شدش رو تکون داد و با صدای نافهمومی گفت:
_پرس... پرستار حال جیمین چطوره!؟ بهوش اومده؟ میتونه به خوبی ببینه؟
با نزدیک شدن جسم به احتمال پرستار به تختش کمی توی خودش جمع شد و سرشو به سمت صدای قدم های شخص چرخوند.
ناگهان با حس تیزی چاقو در کتفش متعجب دهنشو باز کرد و دستاشو سپر کرد و بیشتر تو خودش جمع شد...
_هی تو کی...کی هستی؟ چی از جونم میخوای؟
_جونتو میخوام بدبخت!
با بهت اخمی کرد و سرشو تکون داد.. ای..این صدا... امکان نداشت!
جیمین...
به ارومی اسمشو زیر لب زمزمه کرد که با قهقه ی ترسناکش روبه رو شد.
_درسته! خودمم جیمین... این آخرین دیدار مونه جئون جونگکوک... خدا نگهدار
به ناگه از خواب پرید و دستاشو محکم به دور میله تخت گرفت...
نفس نفس میزد و به شدت ترسیده بود!
با حس دستای کوچکی که ساق پاهشو محکم گرفته آب دهنشو قورت داد و پلک های سنگینشو باز کرد...
_جونگکوک خوبی؟
سرشو بالا آورد تا صاحب این صدارو که تو خواب بهش چاقو زده بود ببینه ولی باز هم سیاهی...
دیگه باید به این رنگ عادت میکرد.
_جیمین خودتی؟
با صدای ضعیفی لب زد و منتظر آغوش گرم شکوفه ش دستاشو باز کرد.
جیمین با دلتنگی و گلویی پر از بغض خودشو تو آغوش امن معشوقش پرت کرد و شونه های بزرگش رو بوسه بارون کرد.
_جونگکوک... جونگکوک... جونگکوک
صورت جذاب عشق فداکارشو قاب گرفت و با دیدن چشمای سیاه مشکیش که حالا بی روح بودن.. نتونست خودشو کنترل کنه و با بوسیدن لب های سرخ جونگکوک اشکاش به سرعت پایین ریختن..
جونگکوک دستاشو محکم به دور کمر جیمین گره کرد و با فشردن جسم کوچیکش به سینه ش پابه پای جیمین اشک ریخت...
بوسیدن شون از روی دلتنگی یا ناراحتی نبود!
اونا فقط حرفهای زیادی داشتن که نمیدونستن چجوری به زبون بیارنش...
حرف های ناگفته و پر از حس عشق و با چاشنی تلخ سرنوشت که بی رحمی خودشو از اونا هم دریغ نکرد.
YOU ARE READING
𝑪𝒉𝒆𝒓𝒓𝒚 𝑩𝒍𝒐𝒔𝒔𝒐𝒎
Romance*FULL* مینی فیک: شکوفه گیلاس ژانر: انگست، رمنس، اسمات کاپل: کوکمین با استرس توی راهروی بیمارستان میدویی ... چند بار سکندری میخوری و میوفتی زمین ... دقیقا یک ساعت پیش بهت خبر دادن تنها عشقت به خاطر یه حادثه ای چشماشو از دست داده ... وقتی از دکتر حا...