part 7

601 127 12
                                    

با عجله از راهروی بیمارستان عبور کرد و دوبار تقه ای که به در اتاق زد وارد شد و روی صندلی روبه روی دکتر نشست.

بدون مقدمه دکتر شروع کرد، میدونست پسر روبه روش حوصله ی مقدمه چینی نداره...

_اقای پارک.. خوشبختانه یه پیوند برای آقای جئون پیدا شده، یه دختر جوون که بخاطر سرطان معده زیاد نمیتونه دووم بیاره قبول کرد پیوند رو انجام بده...

جیمین با شنیدن حرف های دکتر نیشش تا بنا گوش باز شد.‌.
این بهترین خبر عمرش بود..
میتونست به عنوان بهترین اتفاق زندگیش در نظرش بگیره...

لباشو خیس کرد و سوالی که ذهنش رو درگیر کرد پرسید

_خیلی ممنونم آقای دکتر... فقط.. یعنی دیگه واقعا کوک خوب میشه دیگه نه؟

_بله ایشون دوباره بینایی شون رو به دست میارن ‌‌‌‌‌‌ هیچ جای نگرانی نیست

دستاشو به هم کوبید و سرشو تکون داد و تشکر کرد...
با فکر به اینکه کوک دوباره میتونه بینایی شو به دست بیاره و مثل قبلا همه چیز عادی میشه بغضی گلوشو فشرد ‌‌..

_کی... کی عمل رو انجام میدین؟

_سه روز دیگه ساعت 7 صبح اینجا باشید لطفا!

_بله حتما خیلی ممنونم!

بلند شد تا با دکتر سالخورده دست بده و خداحافظی کنه...
که دکتر دستشو کمی فشرد و گفت

_حتما از اون دختر خانم تشکر کنید آقای پارک... البته اگه خود آقای جئون این کارو بکنن خیلی بهتر میشه!

جیمین گیج نگاش کرد ولی با اطمینان جوابشو داد

_چشم‌‌.. خودمم به فکرش بودم... میشه بپرسم این دختر خانم چطور قبول کردن؟

دکتر سرشو تکون داد و با ناراحتی که از صداش معلوم بود گفت

_اسمش ساناس... وقتی به خانواده شون گفتم قبول نکردن ولی وقتی خودشون فهمیدن که آقای جئون اون فرده نابیناس جلو خانواده ش ایستاد و گفت که قبول میکنه... چون آقای جئون خواننده ی محبوبشه!

جیمین برای یک لحظه دلش گرفت، جونگکوک یه طرفدار فداکار داره..
با تکون دادن سرش از دکتر خداحافظی کرد.‌

با سرعت به سمت خونه رانندگی میکرد...
دلش میخواست هر چه سریع تر به خونه برسه و این خبر خوب رو به کوک بده، میخواست دوباره برق شادی رو از صورتش بخونه...

اشک گوشه چشمش رو پاک کرد و با لبخند گشادی ماشین رو تو پارکینگ پارک کرد و به سمت آسانسور خونه قدم برداشت...
چرا نمی رسید..؟

با زدن رمز خونه همزمان که کفش هاش رو در می آورد کوک رو چند بار صدا زد و برق های خونه رو روشن کرد.‌.

وقتی جوابی نشنید حدس زد که خواب باشه!
به سمت اتاق خواب رفت و جسم بزرگش رو روی تخت غرق خواب پیدا کرد.

با لبخند گشادی که نمیدونست از کی رو صورتشه به سمت تخت رفت و از پشت کوک رو تو آغوش گرفت و بوسه ای به گردنش زد.
یهو از جا پرید...
بدنش خیلی گرم بود!
دستشو رو پیشونیش گزاشت که متوجه تب زیادش شد‌.

هینی کشید و با عجله کوک رو به پشت برگردوند و پیراهن تو تنش رو درآورد و گوشه ای انداخت.
موهای عرق کرده شو از پیشونیش کنار زد...

_کوک صدامو میشنوی عزیزم؟

با ناله ی ضعیفی که شنید بغضی که از بیمارستان همراهش بود ترکید...

نمی تونست جلوی گریه کردنش رو بگیره، این کوک خودش نبود...
چرا انقد ضعیف و شکننده...
این کوک مظلوم رو نمی شناخت! نمیدونست چطوری ازش مراقبت کنه...
جونگکوک خیلی شکننده و آسیب دیده، به نظر میرسید...

_کوو..ک

عاجز لب زد و تن داغشو به آغوش کشید، سرشو رو سینه ای که تند تند بالا پایین میشد گزاشت و چند بار جایی که صدای ضربان قلبش رو می شنید بوسید.

هق هق هاش اروم شده بود.
بلند شد و با آوردن چند تا حوله ی خیس سعی کرد دمای بدنش رو پایین بیاره...
باید تبش رو پایین می‌آورد، آخه محض رضای خدا میخواست خبر خوبی رو بهش بده...

حوله ای رو پیشونیش گزاشت و با یکی دیگه هم دست و پاهاش رو خنک میکرد ‌
نگاهی به ساعت کرد که 11 شب رو نشون میداد...

چندبار دیگه هم حوله هارو عوض کرد و کارش رو تکرار کرد که متوجه شد کم کم داره دمای بدنش پایین میاد.

به سمت اشپزخونه رفت و با درست کردن سوپ خودش رو مشغول کرد.
سوپی که آماده کرده بود رو به جونگکوک داد و با مرتب کردن ملحفه های روی تخت خودش هم کنارش دراز کشید و تو بغلش اروم گرفت.

نفس عمیقی کشید و بوسه ای به گونه های سرخ کوک زد.

_بیدار شو کوک... برات خبرای خوبی دارم، تو دوباره میتونی ببینی!

با حلقه شدن دستای جونگکوک به دور کمرش و چسبونده شدنش به کوک، لبخندی زد و به صورتش نگاه کرد.

قطره اشکی از گوشه چشمش پایین افتاد...
با صدای ضعیفی لب زد:

_خ..خوب میشم؟

_خوب میشی کوک!

لبخند کمرنگ کوک رو دید و دلش ریخت.
بعد مدتی دوباره داشت لبخند میزد...از اون لبخند های واقعی که جیمین هر بار با دیدنشون نفس کشیدن یادش میره...

_دوست دارم شکوفه...

بوسه ای به موهای جیمین زد و بینی شو تو اون ابریشم های خوشبو قایم کرد.

بالاخره...

بالاخره دوباره میتونست ببینه!

میتونست صورت شکوفه شو ببینه...

یادش اومد چند ساعت پیش به این فکر میکرد اگه نتونه دوباره شکوفه شو ببینه چقد براش عذاب آور بود.

ولی خوشحال بود که اجازه نداد شکوفه ش دنیای سیاهی رو ملاقات کنه.

هنوزم بخاطر این تصمیم خودش رو تحسین میکنه..!

این رو بهترین کار زندگیش میدونه...

_______

این پارت برام خیلی ارزش داره واقعا..
اگه بگم با بغض و اشک نوشتم دروغ نیست!

دوسش داشته باشین و ووت و نظرات رو ازم دریغ نکنید..

مرسی از همتون♡♡

𝑪𝒉𝒆𝒓𝒓𝒚 𝑩𝒍𝒐𝒔𝒔𝒐𝒎Where stories live. Discover now