part 9

729 131 10
                                    

_من الان باید چیکار کنم جیمین؟

با عجله پرسید، مضطرب از رو مبل بلند شد و ایستاد.

_اروم باش کوک ‌‌.. من تو راهم دارم میام دنبالت خودتو آماده کن باشه عزیزم؟

_باشه!

موبایل رو روی مبل انداخت و با قدم های شلخته سعی داشت راه خروج از خونه رو پیدا کنه...
مشکلی تو راه رفتن در خونه نداشت به هرحال هرکسی تو خونه ی خودش راحته و گوشه و کنار رو از بره..

با پیچ خوردن پاش به میز رو زمین افتاد و لعنتی زیر لب گفت...
ولی حالا که نگران و آشفته بود مغزش کار نمیکرد و متوجه نبود که داره به کجا قدم برمیداره..

این آخرین شانسش بود و میخواست هر طور شده این دفعه خودش به کمر کارما بزنه و بهش بخنده...

نابینا بودن دیگه بس بود؛ نمی خواست بیشتر از این ضعیف بمونه ‌‌...

البته که تا این لحظه هم قوی ترین بود.. چون محض رضای خدا کی خودشو برای یک نفر دیگه کور میکنه؟

قطعا هیچ کس همچین جرئتی نداره به جز جونگکوک!

بالاخره در خونه باز شد و جیمین با عجله خودشو به جونگکوک رو زمین زانو زده رسوند و با گرفتن بازوش بهش کمک کرد بلند بشه.

_خوبی کوک؟

جونگکوک سرشو تکون داد و با قفل کردن دستاش تو دستای جیمین باهاش به سمت بیرون قدم برداشت.

با رانندگی پر سرعت جیمین حالا تو بیمارستان بودن و به سمت اتاق عمل که از قبل آماده شده بود، رفتند.

تو راهرو و بیرون بیمارستان چندین بادیگارد ایستاده بودن...
جیمین قبل رسیدن به خونه به منجیر کوک زنگ زده بود تا کسی مزاحم ورودشون به بیمارستان نشه...

پرستارا به محض دیدن جونگکوک به سمتش اومدن و با کمک کردن بهش به اتاق عمل راهنماییش کردند.

جیمین نفس آسوده ای کشید و خودشو رو صندلی آبی رنگ رو به اتاق عمل ولو کرد.

این بار باید نگران این میبود که عمل خوب پیش میره یا نه؟

بدون هیچ گونه خستگی چشم به درهای بسته اتاق عمل دوخته بود و ساعت رو مدام چک میکرد.

حدود یک ساعت و نیم از زمان ورود جونگکوک گذشته بود و جیمین داشت رو صندلی جون میداد.

پوفی کلافه کشید و با بلند شدن این بار عرض سالن بیمارستان رو طی کرد...

با باز شدن یهویی در های اتاق عمل با شتاب به سمت پرستار خیز برداشت..

_چ-چی شد؟ جونگکوک خوبه؟

پرستار با دیدن حال پریشون پسر روبه روش خواست جوابشو بده که دکتر از اتاق اومد بیرون...

𝑪𝒉𝒆𝒓𝒓𝒚 𝑩𝒍𝒐𝒔𝒔𝒐𝒎Donde viven las historias. Descúbrelo ahora