Part 2: Tar baby

1.2K 290 11
                                    

جیمین روی تخت نرم با تعداد بیشماری ملحفه بیدار شد. پوستش مجلل بودنش رو حس میکرد. سرش سنگین و دهنش خشک بود. غرید و از روی تخت بلند شد. وقتی حواسش سر جاش اومد، یونگی رو دید که با اون چشم‌های سیاه و مشتاقش بهش نگاه میکنه.

«بیدار شدی.» پسر گفت، لحنش نگران بود و انگشت‌هاش رو محکم توی هم قفل کرده بود. «چطور خوابیدی؟»

«مثل اینکه نگاه کردن به کسایی که هوشیار نیستن سرگرمیته.» جیمین بهش تیکه انداخت، ولی نمیفهمید چرا به خاطر گفتنش انقدر احساس بدی پیدا کرده.

چهره‌ی یونگی رنگ ناراحتی و اضطراب به خودش گرفت.
«متاسفم، نگرانت بودم.» یونگی گفت.

«خودتو اذیت نکن.» جیمین جوابش رو داد. «من خوبم به محض اینکه از اینجا برم بیرون، حالا هرجا میخواد باشه.»

«توی خوابگاه جادوگرانِ سیاهی.» یونگی توضیح داد. «فقط ما دوتاییم، پس آشپزخونه و غذاخوریِ خودمونو داریم.»

«من جادوگر سیاه نیستم.» جیمین اصرار کرد. «اینجا هم نمیمونم.»

سرِ جیمین تیر کشید، حالش بد بود اما بدنش رو مجبور به ایستادن کرد. با برخورد باد سرد به بازوهای برهنه‌ش لرزید.

«جیمین، لطفا... دیر وقته.» یونگی گفت. «اجازه نمیدن الان اتاقت رو عوض کنی.»

«چه مدته بیهوشم؟» جیمین پرسید و دست به سینه شد.

«هشت ساعت.» یونگی طوری جواب داد که انگار تک تک اون لحظات به انتظار نشسته.

جیمین همه چیز رو از دست داده بود؛ توانایی جهت‌یابی و تور مدرسه گردی. آهِ دلسردی کشید.

«گرسنه‌ای؟» یونگی با لحن نرمی پرسید. «به ناهار نرسیدی...»

راستش، جیمین داشت ضعف میکرد. معدش به جای خودش جواب داد و مثل یک زامبیِ مرحله پنج غرید. یونگی به اتاق دیگه‌ای شیفت کرد و فقط صداش قابل شنیدن بود. «میرم یه چیزی بیارم بخوری.»

جیمین نفسش رو آزاد کرد. شونه‌هاش سقوط کردن و نگاهش غرق زیبایی اتاق شد. دنج و گرم بود. بخشِ یونگی سرزنده بود؛ کتاب‌هاش زیر شمع‌های نیمه سوخته پخش و پَلا بودن. کل فضا بوی کاغذ کهنه و وانیل میداد. مکان ایده‌آلی برای زندگی بود، البته به جز برای یک لکه‌ی ننگ!

یونگی با رول ساندویچ دلچسب و یک لیوان آب ظاهر شد.
«بفرما، زیاد نیست، آخه آشپزخونه‌ی طبقه پایین بسته بود.» پسر بلوند با کم‌رویی گفت و قبل از اینکه به سمت قسمتی از اتاق که خودش صاحبش بود راه بیفته، سینی رو روی تخت گذاشت.

Chronicle Black [Yoonmin]Where stories live. Discover now