Part 8: The lesson

832 199 3
                                    

با نزدیک شدن اون دو زن، معده‌ی جیمین پیچید. بد بود، خیلی بد. انتظار نداشت مدیر مین تا کمر خم بشه!

«پارک جیمین.» لبخند زهرآگینی زد. عینک قرمزش رو روی تیغه‌ی بینیش بالا فرستاد. «لطفاً همراهم بیا.»

جیمین سعی کرد توجه مادرش رو جلب کنه اما زن از نگاه کردن به چشم‌هاش پرهیز میکرد و مثل عقاب به رو به رو زل زده بود. نمیخواست مادرش اینطوری متوجه بشه، از طریق مدیر عصا قورت‌داده‌ای که کمر به تخریب کردنش بسته بود. قرار بود طی تعطیلات زمستونی بهشون بگه، با آرامش. همه چیز بهم ریخته و تمام برنامه‌هاش نقش بر آب شده بودن.

هر دو زن از پلکان مارپیچ بالا رفتن و جیمین هم با نگاهی به زمین دوخته شده، دنبال‌شون کرد. هر چیزی که براش تلاش کرده بود، حالا هیچ و پوچ شد. امروز راهیِ خونه میشد. نمیتونست دوباره یونگی رو ببینه، باهاش حرف بزنه، لمسش کنه یا حتی ببوستش. با فکر کردن بهش دلش میخواست پوستش رو بشکافه.

هر سه وارد اتاق مدیریت شدن، اتاقی تیره و تاریک با میزی خالی، سه تا صندلی و یک آباژور. جیمین دست‌هاشو توی هم گره کرد و نگاهی اجمالی به اون دو نفر انداخت. هیچ شانسی نداشت. یونگی سعی کرده بود بهش هشدار بده، حالا دیگه دیر شده بود.

«بشین جیمین. خانم پارک، بفرمایید.» زن بلوند اشاره زد و با غرور از بالای عینک قرمزش به پسر نگاه کرد. «خوشحالم که بالاخره تونستیم این قرار رو ترتیب بدیم.»

خانم پارک لبخندی زورکی روی لب‌هاش آورد. جیمین قبلا این لبخند رو دیده بود؛ وقتی به کار میبردش که میخواست جلوی کسی که داره صبرش رو میسنجه، متمدنانه رفتار کنه. چشم‌هاش به سختیِ الماس بودن. «هنوز نفهمیدم چرا به مدرسه فرا خونده شدم. توی تماس تلفنی بهم درست توضیح داده نشد. میشه واضح دلیلتون رو بگید؟»

اوه، داشت از کلمات قلمبه سلمبه استفاده میکرد.
چشم‌های مدیر کمی گرد شدن، انگار میخواست بگه: "نمیبینی پسرت یه جادوگر سیاهه؟ تمام مشکلِ لعنتی همینه."

گلوش رو صاف کرد، لبهاش رو به بالا متمایل شدن. نشست و به خانم پارک لبخند زد. «به خاطر دو اتفاق خیلی مهمه که پسرتون هم توش نقش داشته.» مدیر گفت. «جیمین توی اولین روز حضورش اینجا، سالن غذاخوری رو داغون کرد. هفته‌ی گذشته هم زمینی که برای مسابقات بتل‌دام آماده شده بود رو با خاک یکسان کرد.»

جیمین کسی نبود که اون کار رو کرد، یونگی بود. فقط اونجا حضور داشت و اگه پسر بزرگ‌تر رو آروم نمیکرد، اوضاع میتونست بدتر بشه.

خانم پارک گیج شده بود، بینیش رو چین انداخت. «همین الان از کنار غذاخوری و زمین مسابقات رد شدم. هر دو کاملا بی‌عیب و نقص بودن.»

Chronicle Black [Yoonmin]Where stories live. Discover now