Part 10

564 142 14
                                    

در حالی که داشتم برای مهمونی لباس می پوشیدم به سهون فکر میکردم اون کسی نبود که من بخوام باهاش وقت بگذرونم مخصوصا بعد از رفتار ظالمانه اش با خودم .
اما اون درست می گفت من باید کسای دیگه رو هم میدیدم مثلا رایلی
اون مهربون و خوشگل بود
سهون می تونست بعد از دیدن من با رایلی هرچه قدر میخواد حسودی کنه.
من هم با لباسی که می پوشیدم بهش کمک می کردم ، شلوار لی مشکی تنگ با تیشرت مشکی فیت بدنم تنم کردم
این لباس ساده و جذاب بود
قبل از ترک آپارتمانم یک لیوان اسکاچ هم خوردم امشب باید بهم خوش میگذشت
وقتی به مهمونی رسیدم همه چیز شروع شده بود. من ترجیح می دادم دیر برسم تا زود
قبل از این که دستگیره در رو بگیرم، سهون از تو سایه  پیداش شد و دست من رو گرفت و  از ورودی دور کرد
داشت به مچ دستم فشار می آورد : اینجا چیکار میکنی؟
دستم رو محکم تر گرفت و این باعث درد بیشتری شد:
دارم بهت میگم اینجا چیکار میکنی؟
این بار این سوال رو آرام تر و شمرده تر پرسید، تا من متوجهش بشم و خیلی واضح متوجه شدم.
این دیگه زیاده روی بود دستم رو کشیدم : واقعا نمی تونم درکت کنم سهون
بهم هشدار داد : تو نمی تونی با رایلی باشی
باعصبانیت اون رو هل دادم محکم با هر دو کف دستم به سینه اش فشار وارد کردم.
_محض رضای خدا به توی فاکی هیچ ربطی نداره
به سمت داخل رفتم و در حال لرزیدن بودم
اون چطور جرئت می کرد؟
دیگه نمی خواستم اون فکر کنه که روی من تاثیری داره
حدود سی نفر در اونجا بودن  رایلی من رو دید و صدا زد
اون پشت میز اصلی نشسته بود چان کنارش بود و صندلی دیگه کنارش خالی بود
سهون داخل نیومد
رایلی منو به اغوش گرفت : بهت گفتم برات صندلی نگه می دارم 
اون یک شلوار جین و تاپ طوسی به تن داشت
_تو خوب به نظر می رسی
به لباس من نگاه کرد : نه به خوبی تو. خوشحالم که اومدی
ما در حال صحبت کردن و شیطنت بودیم! یک مقدار خوشگذرونی مشکلی نداشت.
ما کلی چیز میز برای خوردن سفارش دادیم. داشتیم در مورد سفارش کیک با هم حرف می زدیم : احتمالا باهم تقسیم بکنیمش مشکلی نداری؟
_ نه خوبه
خیلی اشتها نداشتم.  خسته بودم و ذهنم آشفته بود
سهون بالاخره اومد ، این خوب بود
فکر می کردم رفته.
من رو دید که کنار رایلی نشسته بودم و حالت صورتش جدی و محکم شد
چانیول و رایلی و چند کارمند همزمان گفتند : اه ببین کی اینجاست
لبخند اجباری روی لبهاش بود وقتی به مردم نگاه می کرد. اما توجهش به من بود رایلی به من نزدیک تر شد ما فقط چند سانتی متر باهم فاصله داشتیم
این کاملا با قصد بود که منم بهش نزدیکتر شدم
سهون متوجه این موضوع شد
من مطمئنم شنیدم که زیر لب نالید
رایلی انگشت های کشیده و لاک خوردشو حرکت داد و به جلو آورد و به زیر میز برد و روی پای من گذاشت
چشمای سهون روی من خیره شده بود و رایلی با پای من مشغول بود.
می تونستم نارضایتی سهون رو بفهمم
این مساله واقعا جالب شده بود.
دست رایلی زیر میز روی پاهای من حرکت می کرد
نگاه سهون روی من خیره بود و من رو بررسی می کرد
کمی بهش نزدیک شدم و زمزمه کردم  : پشت رستوران برو، نزدیک آشپزخونه، 5 دقیقه دیگه  میام
لبخندی زد و بدون هیچ حرفی رفت
سهون با نگاه تهدید آمیزی به من خیره شد لعنت بهش ، اون می خواست که من با کس دیگه ای باشم بعد الان همچین قیافه ای میگرفت
بعد از 5 دقیقه به دنبال رایلی رفتم
رستوران بزرگ نبود و پیدا کردن آشپزخانه کار سختی نبود. یکدفعه به یک سمت کشیده شدم به بخشی رفتم که پر ظرف بود اما با پرده از آشپزخانه جدا شده بود.
لبهایی نرم روی لب ها م قرار گرفتن، بدنم رو به دیوار تکیه دادم
دهنم رو باز کردم و به رایلی اجازه دادم زبونش رو وارد دهنم کنه
بوسیدن اون هیچ حسی نداشت ... بوسه رو بعد از مدتی قطع کرد : خدای من کای  .... تو خیلی جذابی من کاملا برات امادم
اول برای این کار به اینجا اومدم ولی حالا که اینجا بودم حس بدی داشتم. دست های رایلی با حالتی ناشیانه بازوهای من رو گرفته بود
تحریک نشده بودم و فقط خستگی و اشفتگیم رو حس میکردم
به رایلی نگاه کردم، اون مهربان و زیبا بود مهم نبود اون چقدر بخواد من رو داشته باشه اما اون  کسی نبود که من بخوامش
بهش گفتم : نمیتونم اینکارو بکنم رایلی معذرت میخوام
قیافه شوکه شدش رو پشت سر گذاشتم
وقتی به سر میز برگشتم،سهون رفته بود.
از بقیه خداحافظی کردم و به خانه رفتم جایی که حس تنهایی زیادی منتظر من بود
وقتی به ساختمون رسیدم سریع سوار آسانسور شدم
من سهون رو میخواستم
بعد از بودن با سهون من هیچکس رو به اندازه ی اون نمی خواستم
دیگه این موضوع مهم نبود من باز هم کاری که همیشه انجام می دادم رو می کردم، بدون سهون زندگی کردن
در آسانسور باز شد و پاهام رو بیرون گذاشتم
سرم رو بالا اوردم ..و.. اوه خدای من .. سهون کنار در آپارتمان من ایستاده بود
برای یک لحظه هیجان زده شدم برام مهم نبود که سهون به چه دلیلی اینجا بود مهم این بود که حضور داشت
قلبم براش به تپش افتاده بود
وقتی من کنار در ایستادم و به دنبال کلید در خونه گشتم
گفت :خیلی طول نکشید
پس اون فکر کرده بود من با رایلی بودم
با بی تفاوتی شونه ای بالا دادم. خیلی جرئت داشت که به اینجا اومده بود هم از بودنش خوشحال بودم هم دوست داشتم خفش کنم
با حالت مسخره ای پرسیدم : تو که کلید های خونه خودت  رو نداری ، نه؟
اون زمزمه کرد : باید برای برداشتنشون برم خونه
من سرم رو به سمتش چرخوندم و متوجه شدم اون کاملا جدیه واقعا کلید این ساختمان رو داشت؟ سهون نزدیک به من ایستاد
من به گردنش، فکش و دهنش نگاه کردم. مزه ی اسکاچ می داد؟ شیرین و مخفی؟
اگر بخوام این موضوع رو بفهمم اشتباهه؟
در رو باز کردم و داخل شدم : ممنون که حداقل منتظر شدی من بیام
و سهون هم به دنبالم وارد آپارتمان شد
لامپ رو روشن کردم و به سمت کمد لباسهام رفتم
وقتی در حال در اوردن ساعتم بودم اون گفت : نمی خوای چیزی بهم بگی؟
اخم کردم : در مورد چی ؟ رایلی ؟؟؟
واقعا به خاطر همین اینجا بود ؟؟؟
من عصبانی و ناراحت بودم به سمت آشپزخانه رفتم و یک لیوان آب سرد خوردم و تصور کردم چقدر خوب می شد که اون رو روی صورت سهون خالی می کردم
با حالتی مطمئن گفت : اتفاقی بینتون نیفتاد
لعنت به اون به خاطر اینکه اینهمه مطمئن بود و لعنت بهش که اینهمه جذاب بود
من تشنه بودم اما آب نیاز نداشتم من به سهون نیاز داشتم
بطری آب رو روی پیشخوان گذاشتم و پرسیدم : تو چرا اینجایی؟
دست به سینه شد : تو میخوای بعدا ببینیش؟
_ نه اما این به تو مربوط نمی شه. هیچکدوم از این مسائل به تو مربوط نمیشه ولی تو دخالت می کنی. طوری که انگار تو همه کاره منی
اون طوری که مطمئن بود گفت : تو رایلی رو نمیخوای و هر دوی ما این موضوع میدونیم
_____________________
امیدوارم دوست داشته باشین ❤️❤️❤️

𝕺𝖇𝖘𝖊𝖘𝖘𝖎𝖔𝖓Where stories live. Discover now