Part 3

607 164 18
                                    

سلا پچه ها
خب تصمیم گرفتم تا پارت پنج بدون شرط ووت اپ کنم تا شما هم از داستان یه چیزی دستتون بیاد
ولی حتما با کامنت و ووت بهم انرژی بدین ❤️
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖

سرش رو به سمتم برگردوند: بهتره منو بگیری چون من عادت ندارم با سرعت پایین برونم
سری تکون دادم و دستام رو روی پهلو هاش گذاشتم همین لمس کوچک داشت من رو دیوونه میکرد
وقتی موتور به راه افتاد سعی کردم از این موتور سواری با سهون نهایت لذت رو ببرم
تمام طول راه با سرعت سرسام اوری حرکت کرد که باعث شد خیلی زود به مقصد مورد نظر برسیم
موتور رو متوقف کرد و بعد در اوردن کلاهش و دست کشیدن تو اون موهای بهم ریختش ازم خواست که پیاده شم
از موتور که پیاده شدم متوجه شدم هنوز یک تیکه از موهاش بهم ریختس ، دستم به طور کنترل نشده ای به سمت موهاش رفت و اون قسمت رو درست کرد ...
اوه گاد موهاش مثل ابریشم نرمه
تازه یادم افتاد چه غلطی کردم سریع چشم هام رو سمتش برگردوندم ... داشت به طور مبهمی نگام میکرد سعی کردم توضیح بدم : ببخشید موهات بهم ریخته بود کارم ناخوداگاه بود
به نگاه کردن ادامه داد بعد با حرکت سریعی دستش تو موهام رفت و بهمشون ریخت بعد به همان سرعت مرتبشون کرد ..
من که از حرکت دستش تو موهام کاملا سست شده بودم خیره نگاهش کردم .... با دیدن نگاهم تکخنده ای کرد : الان بی حساب شدیم ... فک میکنم رو موهات حساسی چون قیافت مثل گربه ها شده
برای اینکه خودم رو عادی جلوه بدم با خنده سری تکون دادم و باهم به سمت داخل ویلا حرکت کردیم از دم در حیاط دختر پسرهای تو هم لولیده مشخص بودن بعضی هاشونم وسط با ریتم اهنگ خودشون رو تکون میدادن .
با گرفتن دستم توسط سهون نگاهم قفل دستش که دور ساعدم پیچیده بود شد
امروز بهترین روز زندگیم بود مگه نه ؟؟
همینطور که داشتیم از بین جمعیت رد میشدیم یه دفعه به عقب کشیده شدم داخل بغل کسی فرو رفتم .... شوکه خودم رو عقب کشیدم
خدای من بک اینجا چیکار میکرد تا اومدم دهن باز کنم پیش قدم شد : کای تویه فاکی اینجا چیکار میکنی ... تو که گفتی نمتونی بیای قرار بود با سهووون ....
انگار که یه دفعه چیزی براش جا بیفته با چشم های گرد سمت سهون نگاه کرد و گفت : نکنه سهونی که میگفتی همین هونی مایه ؟؟؟
دوباره بدون اینکه بزاره ما صحبت کنیم گفت : خدای من چطوی خودم متوجه نشدم .... وای خدا ، من چقدر احمقم این که مامانش ازدواج کرده اونم که باباش ... تو مخ من به جای مغز چیه؟
سهون که کاملا مشخص بود از حالات بک خنده اش گرفته شونه بک رو گرفت و خندید : بک حالا نیاز نیست اینقدر به خودت فشار بیاری مهم الانه که فهمیدی دیگه
منم متقابلا خندیدم و بک رو محکم بغل کردم : دلم برات تنگ شده بود ..
به هردوشون نگاهی کردم: پس دوستت چانیولم دوست مشترکتونه .... از بک اسمشو شنیده بودم
احساس کردم کسی پشتم ایستاد بعد صدای بمش که به گوشم خورد : سلام من همون دوست مشترکشونم
به عقب برگشتم از طرز رفتار صمیمانه اش لبخندی رو لبم نشست دستم رو جلو بردم و باهاش دست دادم :سلام چانیول ، درسته بلاخره دیدمت
دستم رو فشاری داد و به سمت دو دوست دیگش رفت
بعد احوال پرسی کاملی به سمت داخل ساختمان ویلا راه افتادیم
سهون و چانیول با گفتن اینکه باید برن و کسی رو ببینند از ما دور شدند و به سمت پسری که کنار راهرو ایستاده بود رفتند
بک که موقعیت رو مناسب دید من رو روی مبل های کنار سالن کشوند بعد با پس گردنی که بهم زد گفت :خدای من کای کای ... نگو که واقعا از سهون خوشت اومده ؟؟
حتی اگه یک درصد فکر میکردم این سهون رو میگی اصلا بهت مشاوره نمیدادم ... کای بعد این مدت دوستی با سهون هنوز تو رابطه رفتن با کسی رو ازش ندیدم بیشتر اوقات فقط برای اینکه سکس داشته باشه به پارتیا میره اون حتی یک رابطه یه هفته ای با کسی نداشته
با این حرف بک علاوه بر این که قلبم درد گرفت تمام امیدم از رفتارهای امروزش دود میشه و به هوا میره
دوتا لیوان مشروب از پسری که داره رد میشه میگیرم و یکیش رو به بک میدم بک که کاملا متوجه پکری پیش از اندازم شده میگه : خواهش میکنم به حرفام فکر کن نمی خوام اسیب ببینی
بک بعد از دیدن سکوتم بلند شد و اون هم به سمت اون دو رفت
تک تک کلماتی که گفته بود بهم هجوم اوردند خدای من باید چه غلطی میکردم
از جام تکون می خورم ناخوداگاه چشمام روی سهون میشینه ، اون و دختر مو قرمزی رو نزدیک راه پله میبینم و سهون چیزی توی گوش دختر زمزمه می کنه، دختر ریز ریز می خنده و سرش رو تکون می ده لنتی قلبم از دیدنشون مچاله میشه . جرعه ای از نوشیدنی بد مزه ام رو میخورم. جلوی چشمهام میبینم که دست دختر رو میگیره و به طبقه بالا میرن

𝕺𝖇𝖘𝖊𝖘𝖘𝖎𝖔𝖓Donde viven las historias. Descúbrelo ahora